تاريخچه مختصر هرمنوتيک (به قلم: گیلرمه فیگویرو) - مترجم: سميه طيبي
تاريخچه مختصر هرمنوتيک
به قلم: گیلرمه فیگویرو
مترجم: سميه طيبي
هرمنوتيک[i] چيست؟
«هرمنوتيک» موضوعي باستاني است که خطوط فلسفي آن در طول زمان تکامل يافته است. هرمنوتيک را ميتوان به سادگي به عنوان «تفسير»، «هنر تفسير» يا «مطالعه تفسير» تعريف کرد. ابتدا بايد منشأ هرمنوتيک و اشکال متعدد آن در طول تاريخ را درک کنيم. به عبارت ديگر، ما بايد به تفاسير مختلف از چيستي «تفسير» نگاه کنيم. اگر اين يک تلاش دايره وار به نظر مي رسد، نگران نباشيد، زيرا همانطور که خواهيد ديد، ماهيت تفسير همين است. در اينجا، مروري بر تاريخ هرمنوتيک ارائه خواهد شد، از جمله اينکه از کجا آمده است، معني آن چيست و متفکران مختلف چگونه آن را درک کرده اند.
دوران باستان
ريشه هاي هرمنوتيک را مي توان تا دوران باستان يونان جستجو کرد. «تفسير» بهعنوان يک عمل نظام مند، براي آموزش هلنيستي[ii] که در مدرسه اسکندريه[iii] انجام ميشد، مهم بود و پس از آن نقش عمدهاي در الهيات قرون وسطي و فرهنگ مسيحي داشت.
به اصطلاح «لوژيوس هرمس» (هرمس سخنور[iv]) ‘Logios Hermes’ (Hermes Orator). مجسمه مرمرين، کپي رومي در اواخر قرن 1 پس از ميلاد مسيح - اوايل قرن دوم پس از ميلاد مسيح از نسخه اصلي يوناني قرن 5 قبل از ميلاد.
اگر از منظر ريشه شناختي به هرمنوتيك نگاه کنيم، مي بينيم که نام «هرمنوتيک» از کلمه يوناني hermeneuein (به معناي «تفسير») و اسم hermeneia (تفسير) گرفته شده است.
ريشه واژههاي مدرن «هرمنوتيک» و «هرمنوتيکي» که به قديميترين واژههاي شناختهشده يوناني بازميگردد، نشاندهندهي فرآيند «درک کردن» است، بهويژه که اين فرآيند شامل زبان ميشود، زيرا زبان برترين رسانه در اين فرآيند محسوب مي شود.
اين اصطلاحات و ساير اصطلاحات مرتبط در متون باستاني ارسطو، افلاطون، گزنفون، پلوتارک، اوريپيدس، اپيکور، لوکرتيوس و لونگينوس[v] ديده ميشوند و ارتباط نزديکي با خداي پيامآور هرمس[vi] دارند که وظيفهاش به عنوان مترجم خدايان اين بود: « تبديل آنچه فراتر از درک انسان است به شکلي که هوش انساني بتواند آن را درک کند.»
همانطور که پالمر (1969) اشاره ميکند، ميتوان گفت که فرآيند هرمنيا[vii]، يعني «قابل درک شدن» داراي سه معناي متفاوت اما نزديک به هم است:
1. هرمنويين[viii] به عنوان يک عملکرد "اعلام کننده" (announcing) - گفتن، بيان، تاييد، اعلام. «حتي صِرف گفتن، ادعا کردن، يا اعلام کردن نيز يک عمل مهم «تفسير[ix]» است» (ص. 15).
2. هرمنويين به عنوان تبيين (explanation) - "به ابعاد توضيحي و نه بياني تفسير اشاره مي کند." الفاظ چيزي را روشن و تبيين مي کند و اين را نيز بايد به عنوان يک عمل تفسيري[x] شناخت.
3. و سرانجام، هرمنوئين به عنوان ترجمه (translation) – به عنوان روشي براي آوردن و بيان كردن «آنچه بيگانه، عجيب يا نامفهوم است به رسانه زبان خود. مترجم مانند خداي هرمس ميان يک جهان و جهان ديگر واسطه مي شود». با اين حال، همانطور که ترجمه صرفاً تطبيق مکانيکي زبان هاي مختلف نيست، هرمنوتيک نيز يک کار چند بعدي است، پر از ابهامات، چالش ها و پيچيدگي ها، که اکنون توجه خود را به آن معطوف کرده ايم.
تفسير[xi] کتاب مقدس
هرمنوتيک فراتر از خاستگاه آن در دوران باستان يونان، در قرون وسطي با هدف اصلي درک مهم ترين متن آن دوره، يعني کتاب مقدس، بنيان گذاشته شد. براي قرن ها، کليسا و مقامات آن مسئول تفسير انحصاري و جزمي متون مقدس بودند.
«انجيل کتاب مقدس کليسا بود و به همين ترتيب پيوسته خوانده ميشد، اما درک آن توسط سنت جزمي کليسا مشخص شد و - همانطور که اصلاحطلبان اصرار داشتند - مبهم بود»
اصلاحات پروتستان، در واکنش به جزم گرايي کليساي کاتوليک، بر خودکفايي متون مقدس تاکيد کرد و امکان خواندن و تفسيرهاي بديع را فراهم کرد. اين موضوع مسائل بديع و قابل توجهي را براي تفسير متن مقدس ايجاد کرد، زيرا معاني نوشته ها توسط يک مرجع واحد تنظيم و اجرا نمي شد. علاوه بر اين، اين بيانيه بدين معناست که براي اينکه مردم بتوانند متون مذهبي مهمي مانند کتاب مقدس و همچنين متون ديگري را که در آموزه هاي مسيحي گنجانده شده بودند بخوانند، بايد زبان هايي را که اين متون در ابتدا به آن نوشته شده بودند بياموزند. اين زبانها شامل يوناني، لاتين و عبري بودند که براي درک معني و بافت اصلي اين متون مهم بودند. بنابراين، توانايي خواندن و درک اين زبان ها براي کساني که مي خواستند متون ديني را مطالعه و تفسير کنند، به مهارت مهمي تبديل شد. بدين ترتيب، سنت اومانيستي[xii] و اصلاحات با مارتين لوتر (1483-1546) و فيليپ ملانکتون (1497-1560) همراه شد. با رهايي متون مقدس از زنجيره مقامات سنتي، تفسير کتاب مقدس به خودي خود به يک دغدغه اصلي و آشکار تبديل شد.
«طبيعت بي جان با کتاب مقدس» اثر ونسان ون گوگ، حدود. 1885.
مسائلي که اين تحولات تاريخي به همراه آورد، به طرق مختلف بيان و حل شد. براي مثال، براي لوتر، براي تفسير کتاب مقدس، نيازي به توسل به سنت نبود: معناي آن را ميتوان از متن مشتق کرد[xiii]. به گفته متکلم[xiv]، در مواردي که معناي تحت اللفظي متن نامشخص بود، بايد معنا را از معناي کلي اثر به دست آورد، همانطور که ميتوان به معناي کل فقط از مجموع اجزاي آن دست يافت و بدين وسيله استعاره دايره وار[xv] را از بلاغت باستان بازيابي کرد. بنابراين تصور مي شد که تفسير وحدت متون ديني به درک اجزاي سازنده آن بستگي دارد، همانطور که معناي اجزا وابسته به معناي کل است. بدين ترتيب يک «روش تفسيري» که مي توان به عنوان نشانه هاي تاريخ هرمنوتيک را درنظر گرفت، ايجاد شد: چيزي که بعداً به عنوان «حلقه هرمنوتيک»[xvi] شناخته شد.
با اين حال، جزم گرايي[xvii] چيزي است که غلبه بر آن دشوار است. همانطور که گادامر اشاره ميکند، تا آنجا که الهيات اصلاحطلب[xviii] براي تفسير کتاب مقدس بر اين اصل تکيه ميکرد، به يک معنا همچنان بر مقدمات جزمي استوار بود، يعني اين ديدگاه که کتاب مقدس متني واحد با معناي واحد است. الهيات رفرميستي همچنان جزمگرايانه بود به اين معنا که از هرگونه تفسير واقعاً فردي و خاص از کتاب مقدس جلوگيري ميکرد - تصور ميشد که معناي آن تثبيت شده و صرفاً از خود متن سرچشمه ميگيرد. از آنجايي که به طور کلي وجود تفسيرهاي متعدد از کتاب مقدس غيرممکن تلقي مي شد، نتيجه آن ظهور بحث هاي متعدد در مورد تفسير «صحيح» کتاب مقدس و بنابراين بحث هايي در مورد عمل تفسير و خود تفسير بود.
به نظر ميرسد در نيمه دوم قرن هفدهم، اصطلاح «هرمنوتيک» به ويژه در محافل پروتستان آلمان که بدون توسل به مرجعيت کليسا، تکنيکها و دستورالعملهاي تفسيري را براي کمک به تفسير متون مقدس توسعه دادند، مورد توجه قرار گرفت. در پايان قرن، اولين نظريه عمومي مدرن لغت شناسي با اثر ژان لو کلرک («هنر نقد»، 1697) ظهور کرد، که قواعد كلي و بديهيات روش شناختي زبان شناسي متن را پايه گذاري کرد و احساس عميق بيگانگي بين دوران باستان و مدرنيته را آشكار و برجسته کرد. محققان علوم انساني به توسعه «هنرانتقاد[xix] » ادامه دادند، و مجموعههاي بعدي از روشهاي زبانشناختي را توليد کردند که هدفشان تثبيت اعتبار متون خاص از طريق بازسازي معاني «اصلي» يا «درست» آنها بود.
روشنگري[xx]
هرمنوتيک در نهايت به عنوان شاخهاي از فلسفه رسميت يافت، همانطور که توجه صريح به تفسير در حال رشد بود، با روشنگري و آرمانهاي رسمي و سيستماتيک که مشخصه فيلسوفان آن بود. طبق نظر شرات[xxi]، حداقل سه عامل تعيين کننده براي تشکيل اين رشته در دوران روشنگري وجود داشت:
1. با پيروي از سنت هرمنوتيکي کتاب مقدس، فرض بر اين بود که يک متن «محتواي واقعي» دارد.
2. به تبعيت از جريان اصلاح طلبي، تفسير «عيني[xxii]» از يک متن تابع سنت يا دکترين نبود، بلکه تابع عقل بود. از طريق عقل مي توان به «محتواي واقعي» متن دسترسي داشت.
3. سرانجام، تعالي علم و منطق در علوم انساني از جمله هرمنوتيک رخنه کرد و اين فرض را به وجود آورد که تفسير، مانند رشته هاي علمي طبيعي، تابع هنجارها و اصول جهاني است.
در اين نکته آخر، ارسطو که مسائل منطق را در رساله اش «درباره تفسير[xxiii]» بررسي کرده بود، تأثيري تعيين کننده داشت. در واقع، متفکران روشنگري هرمنوتيک را شاخه اي از منطق مي دانستند:
استدلال آنها اين بود که هرمنوتيک نيز مانند خود منطق، بر اصول و قواعد کلي ِ قابل اجرا استوار است که براي همه حوزههاي دانشي که بر تفسير تکيه دارند، معتبر است.
پرتره کريستين ولف (1679-1754) اثر يوهان مارتين برنيگروت (1723-1767).
عموماً تأثيرگذارترين و برجستهترين متفکران روشنگري که درباره تفسير ميانديشيدند و مينوشتند از اين الگو پيروي ميکردند. براي مثال، کريستين ولف، که در مورد تفسير مي نوشت، برخي از مهم ترين آثار تاثيرگذار فلسفي خود را نيز در قلمرو منطق انجام داد.
گرايش هاي عقل گرايانه و روشنگري وولف که در برسلاو، سيلسيا (امروزه وروتسواو، لهستان) به دنيا آمد و عميقاً تحت تأثير لايبنيتس[xxiv] بود، به وضوح در افکار او درباره هرمنوتيک منعکس شد. به عقيده ولف، بايد بين متون تاريخي و جزمي تمايز قائل شد: متون تاريخي از يک سو بايد گذشته را «کامل»، «راست» و «صادقانه» توصيف کنند، در حالي که متون جزمي بايد بر اساس کيفيت و قدرت استدلال آنها و همچنين دانش نويسنده از موضوع مورد بحث قضاوت شوند.
مسئله نويسندگي – «نيت[xxv]» نويسنده – براي وولف اساسي بود، اما نبايد آن را در (قالب) اصطلاحات روانشناختي يا خاص درک کرد، همانطور که بعداً توسط شلايرماخر و ديگر متفکران رمانتيک صورتبندي شد. از نظر وولف، «نيت» با ژانر و سبک نگارش، «اشکال گفتماني خاصي که اين دانش بايد در آنها ارائه شود» سر و کار داشت. در واقع، به گفته اين فيلسوف، قضاوت در مورد يک متن از طريق نيت نويسنده آن با ژانر خاصي رابطه دارد که او براي نوشتن درباره يک موضوع انتخاب كرده است، نه تجربه ذهني يا خلق و خوي شخصي. در واقع، براي اکثر متفکران اين دوره، دستيابي به معناي يک متن هرگز مشکل ساز نخواهد بود، زيرا «تا آنجا که نويسنده متن ايده هاي متجانس را به زبان متناسب با آنها بيان کرده است، هر خواننده مي تواند آنها را در افکار خود بياورد.
جانشين کريستين ولف، يوهان مارتين کلادنيوس[xxvi]، اين الگوي روشنگري را به ارث برد و حفظ کرد، و اولين کتاب جامع و منظم در تفسير به زبان آلماني را در سال 1742 نوشت: "مقدمه اي بر تفسير صحيح گفتارها و نوشته هاي معقول".[xxvii]
با تمايلاتي مشابه، کلادنيوس قصد داشت به يک نظريه کلي از تفسير دست يابد، مجموعه اي از قواعد و اعمال مبتني بر اصول عقلاني، که مي تواند به فرد اجازه دهد هر چيزي را «درست» تفسير کند. کلادنيوس معتقد بود که «درک کامل» به دو معيار بستگي دارد: نيت نويسنده (باز هم، انتخاب او در ژانر گفتمان، نه شخصيت منحصر به فرد يا احساسات ذهني او)، و وضوح و انسجام استدلال بر اساس «قواعد عقل».
درست همانند وولف، «قواعد عقل توسط کلادنيوس تغييرناپذير تلقي شد و ثبات معنا و امکان انتقال عيني آن از طريق عبارات کلامي را تضمين کرد». با اين وجود، کلادنيوس اثر اصلي خود را در هرمنوتيک به جاي گذاشت، با ايده اي که براي روش شناسي تاريخي و علوم اجتماعي اهميت محوري پيدا کرد: ايده «نقطه ديد»[xxviii] (که کلادنيوس مديون «اپتيک لايب نيتس»[xxix] است. اين بدان معنا نيست که کلادنيوس يک نسبي گرا بود – برعکس، او معتقد بود که «عينيت» يک گزارش معين زير سؤال نمي رود، زيرا اگرچه هر ناظري ديدگاه خاص خود («نقطه ديد» خود)را داشت، همه آنها يک پديده را مشاهده مي کردند. اين مشارکت پيامدهاي گستردهاي براي هرمنوتيک قرن هجدهم داشت که کلادنيوس نميتوانست پيشبيني کند، پيامدهايي که به نوبه خود بر فلسفه مدرن، معرفتشناسي[xxx] و به طور کلي علوم اجتماعي تأثير گذاشته است.
با اين وجود، کلادنيوس را نبايد پيشرو روش شناسي تاريخي دانست، زيرا براي او «فهم» يک مشکل اساسي نيست. برخلاف نحوه تعريف هرمنوتيک مدرن، اکثر فيلسوفان روشنگري، تفسير را وسيله اي براي رفع ابهامات و موانعي مي دانستند که ممکن است در کلاس ايجاد شود و دانش آموزان را از دستيابي به "درک کامل" باز دارد.
از نظر کلادنيوس، «تفسير» همان «فهم» نيست، بلکه چيزي است که وقتي در فهم با مشکل مواجه ميشويم، به وجود ميآيد. با اين وجود شايان ذکر است که در زماني که «درک بديهي» با افول تاريخي مواجه بود، کلادنيوس ضرورت فزاينده مهارت داشتن در «هنر تفسير» را تشخيص داد. در نتيجه، کلادنيوس به يک نتيجه جالب و به موقع رسيد:
«...درك كردن يك نويسنده، با درک کامل نوشتار و گفتار (او) يکسان نيست. هنجار درک کتاب، معناي موردنظر نويسنده نيست[xxxi]. زيرا «از آنجايي که انسانها نمي توانند از همه چيز آگاه باشند، کلمات، گفتار و نوشتار آنها مي تواند به معناي چيزي باشد که خودشان قصد گفتن يا نوشتن آن را نداشته اند.».
بيانيه اي شفاف و قانع کننده که طي دو قرن، ملاحظات محوري رولان بارت را در «مرگ نويسنده[xxxii]» (1967) نشان داد.
رمانتيسم[xxxiii]
رمانتيسيسم اغلب به عنوان يک واکنش متضاد به روشنگري در نظر گرفته مي شود.[xxxiv] و اين تا حدي درست است، زيرا اين دو جنبش از جهات قابل توجهي عميقاً متفاوت هستند، هر چند آنها در بسياري از اصول و پيش فرض هاي اساسي مشترکند. بين رمانتيسم و روشنگري، رشته هاي مهمي از تأثير و تداوم وجود دارد. بنابراين، همانطور که گلنر (1991) مي گويد، ممکن است دقيقتر اين باشد که اين دو حرکت را بهعنوان جريانهاي موازي ببينيم، گاهي اوقات واگرا هستند يا رقابت ميکنند، گاهي اوقات متقاطع و به هم متصل ميشوند. در هرمنوتيک يکي از اين تلاقي ها يا تداوم ها را مي توان در مسئله امکان و مشروعيت توليد دانش و معرفت[xxxv] و رسيدن به فهم يافت. با اين وجود، هرمنوتيک رمانتيک با معرفي چندين ايده بديع و عميقاً تأثيرگذار، به طور چشمگيري بر جهت مطالعه تفسير تأثير گذاشت و پايههاي ساختار کنوني آن را شكل داد.
فردريش شلايرماخر در کتاب راهنماي سالانه آلماني 1838 توسط کارل بوشنر، برلين.
شلاير ماخر
الهي دان اصلاحشده آلماني فردريش شلايرماخر[xxxvi] که پدر هرمنوتيک مدرن به حساب ميآيد، از بسياري جهات معکوس کلادنيوس است. گادامربرخي از تفاوتهاي اساسي در انديشه شلايرماخر را از مقدمات کلي روشنگري تبيين ميکند، يعني اينکه شکستها و مشکلات در درک، ديگر رويدادهاي پراکنده تلقي نميشوند، بلکه خطري دائمي هستند که بايد فعالانه از آن اجتناب کرد[xxxvii]. با فراتر رفتن از ضرورت هاي گاه و بيگاه، تفسير به رويه اي مستقل و جهاني تبديل شد، که شلايرماخر مي خواست آن را به صراحت بيان کند: «[در مورد شلايرماخر] ديگر موضوع درک اين يا آن قسمت از متن نيست، بلکه بيشتر به پرسش از آنچه که به طور کلي فهم را ممکن مي کند، مطرح است. ” بنابراين رمانتيسيسم، هرمنوتيک را راديکال کرد و آن را وادار کرد تا به ميزاني بيسابقه به خود و شرايطش بازتاب پيدا کند.
شلايرماخر برخلاف پيشگامان اصلاحطلب و روشنگري، نه به آموزهها و نه به عقل توجه داشت، بلکه مانند يک رمانتيک خوب، به منحصر به فرد بودن بيان فردي، با ويژگيها و ويژگيهاي خاص توجه داشت. وقتي نوبت به «تفسير کردن» و «تفسير» ميرسد، او هدف خود را اين ميداند که نويسنده را به خاصترين معناي او درک کند: افکار، تجربيات او، و مهمتر از همه، مقاصد او. براي شلايرماخر، اينکه آيا محتواي آنچه گفته شده يا نوشته شده است درست است يا نه، مهم نيست. هدف او اين بود که منظور نويسنده را فاش کند. در واقع، علاوه بر عنصر دستوري تفسير، يک عنصر رواني يا فني نيز وجود داشت - هدف دستيابي به مقاصد و معناي نويسنده بود. تجربه روانشناختي دروني او و براي اين، الهي دان آلماني روشي را در نظر گرفت که شامل بازسازي گذشته، زمينه، افکار و حتي لحظات خلاق نويسنده بود. همانطور که گادامر مي گويد: "در نهايت"، "اين روش، يک فرآيند پيشگويي" بود.
شلايرماخر ايدههاي امانوئل کانت (1724-1804) در مورد زيباييشناسي[xxxviii] را دنبال ميکرد، با اين فرض که ابژههاي تفسير بايد بهعنوان سازههاي زيباييشناختي (در ماهيت ذهني) مورد قضاوت قرار گيرند و نه بر اساس موضوع آنها، يا ويژگيهاي «عيني» - «ساخت آزاد که نه به بودن». شلايرماخر با ناديده گرفتن محتوا و حقيقت، ابژه هاي[xxxix] تفسير را پديده هايي صرفاً بياني و ذهني مي دانست. بنابراين، او عمل تفسير را عمل بازسازي، تصوير آينهاي از عمل آفرينش ميدانست و بنابراين هرمنوتيک را نوعي وارونگي عمل گفتن يا نوشتن ميدانست.
ويلهلم فون هومبولت (1767-1835).
براي ويلهلم فون هومبولت[xl]، و براي شلايرماخر، «فهم» بر اساس زبان[xli] استوار بود. اين به صلاحيت زباني [xlii] بستگي داشت. هومبولت به عنوان يک رمانتيک خوب، ديدگاههاي غايتشناختي تاريخ را رد کرد و ادعا کرد که حقايق را بايد در ويژگيها و پديدههاي فردي يافت، و بنابراين مفهوم زبان را بهعنوان انرژي (فرآيند) پيش برد که عميقاً بر علوم اجتماعي و به ويژه انسان شناسي قرن بيستم تأثير خواهد گذاشت.
اما شايد مهمترين سهم او براي هرمنوتيک اين بود که تشخيص داد براي اينکه «درک» وجود داشته باشد بايد يک زمينه قبلي و مشترک وجود داشته باشد، چيزي مشابه بين "آنچه فهميده مي شود" و "چه کسي مي فهمد" که او آن را ، در ميان چيزهاي ديگر، «پايهاي از قبل موجود براي درک» - «آنچه در تاريخ جهان مؤثر است در درون خود انسان نيز فعال است. مي نامد.
ديلتاي
ديگر نويسندگان رمانتيک در توسعه هرمنوتيک و علوم تاريخي و اجتماعي به طور کلي نقش داشتند، مانند يوهان گوستاو درايسن و ويلهلم ديلتاي. درايسن معتقد بود که تاريخ هرگز نمي تواند يک علم عيني باشد - وظيفه مورخ توضيح نيست، بلکه تفسير است. تأثير جامباتيستا ويکو[xliii] و سخن معروف او " حقيقت خود چيزي ساخته شده است "[xliv] در اينجا قابل توجه است. منظور او اين بود که از آنجايي که تاريخ يک فعاليت انساني است، تنها «حقيقت» و «واقعيت» ميتوانند با هم تطابق داشته باشند، زيرا انسانها فقط ميتوانند تاريخ را کاملاً درک کنند (و هرگز طبيعت). به قول خود درايسن: "فهم کامل ترين دانشي است که براي ما انسان ها قابل دستيابي است"[xlv] .
ويلهلم ديلتاي (1833-1911).
ديلتاي تحت تأثير کانت به دنبال مبنايي معرفتشناختي بود که پايهاي براي علوم انساني به شيوهاي مشابه آنچه که «نقد عقل محض» براي علوم طبيعي انجام داده بود، فراهم کند. از اين رو ديلتاي مصمم شد تا نقدي بر عقل تاريخي داشته باشد و به عقل در جهان انساني و جنبه هاي اجتماعي، تاريخي و فرهنگي آن بپردازد. اگرچه ديلتاي قصد داشتند بر ذهنيت ذاتي در ديدگاه هايي غلبه کنند که از طريق روش شناسي مي توان به تاريخ دسترسي داشت و دانش تاريخي عيني به دست آورد، چنين چيزي «صرفاً به انتقال مستقيم و کاربرد روش علوم طبيعي به تاريخ يا به طور کلي در علوم انساني بستگي ندارد».
ديلتاي براي اين کار فلسفي بلندپروازانه بر سه ايده تکيه کرد:
1. تداوم بين بازيگران تاريخي و مورخ اين امکان را به مورخ ميدهد که دانش تاريخي واقعي داشته باشد – (بازتاب ايدههاي ويکو و درايسن.)
2. تجربه را ميتوان بين دو شکل تشخيص داد: تجربه معمولي يا خنثي و تجربه زيسته يا ارزيابيکننده.[xlvi]
3. در نهايت، اين باور که هميشه بين چگونگي درک معناي زندگي يک فرد و معناي تاريخ مطابقت وجود دارد.
در واقع، روشي که مورخ يا اومانيست تاريخ را درک مي کند، جلوه اي از زندگي انساني است، «بيان - زندگي» .
ديلتاي (که زندگينامهنويس و محقق شلايرماخر بود) اين ايده را بازيابي کرد که تفسير هم به جنبهي دستوري و هم جنبهاي «روانشناختي» نياز دارد – به اين معني که تا حدي براي درک گذشته، بايد آن را بازسازي، احيا و «استنباط» کرد. پروژه ديلتاي با مشکلات اساسي روبرو بود که خود او هرگز نتوانست بر آنها غلبه کند، اگرچه زماني که با ايده هاي مطرح شده توسط ادموند هوسرل مواجه شد، با تأخير آنها را پذيرفت و به آنها پرداخت.
قرن بيستم - هرمنوتيک پديدارشناختي، هستي شناختي و ديالکتيکي
هوسرل
اگرچه هوسرل به طور کلي يک فيلسوف هرمنوتيک در نظر گرفته نمي شود، از آنجايي که او اساساً به «تفسير» توجه نداشت، مشارکت هاي فلسفي او اساسي براي توسعه هرمنوتيک قرن بيستم شد. پديدارشناسي او تعيين کننده بود و به تفکر مارتين هايدگر (1889-1976) و بعدها هانس گئورگ گادامر (1900-2002) شکل داد و بنابراين ناديده گرفتن هوسرل براي درک هر دوي اين فيلسوفان و هرمنوتيک معاصر دشوار است.
هوسرل در واکنش به فراموشي دنياي تجربه شده ناشي از اهميت روزافزون ديدگاه علمي از جهان، قصد داشت فلسفه را به علم دقيق تبديل کند و براي اين منظور روشي را ابداع کرد که هدف آن بررسي پديدههايي است که خود را به ما نشان ميدهند: پديدارشناسي در شعار معروفش: «بايد به خود چيزها برگرديم».
هوسرل اين روش را «در پرانتز نهادن» (آپوخه) ناميد که عبارت بود از تعليق هرگونه فرضي در مورد وجود دنياي بيروني و اختصاص دادن خود به مشاهده و توصيف پديدههاي تجربه. بنابراين، منظور هوسرل از «اشياء»، چيزهاي جهان فيزيکي، «آنجا»، مستقل از ناظر، آنطور که کانت آنها را تعريف کرده بود، نبود. برعکس، او به چيزهاي تجربه آنگونه اي که به ما داده مي شود اشاره مي کرد[xlvii]. اما با اين ادعا که حتي «جهان زيستشده» را ميتوان در اساسيترين ساختارهاي آگاهي رديابي کرد - «اينکه معناي واقعيت، خود يک (آيدوس)[xlviii] eidos است، و بنابراين به حوزه ايدتيکي «جهانشمولي جوهر» تعلق دارد- هوسرل هرگز نتوانست بر ماهيت مشکل ساز استدلال خود غلبه کند که سنت دکارتي را به نوعي سوليپسيسم[xlix] استعلايي توسعه دهد.[l]
مارتين هايدگر Martin Heidegger (1889-1976).
هايدگر
مشهورترين شاگرد و جانشين روشنفکر هوسرل ابزارهاي مفهومي را توسعه داد که به او امکان مي داد از معلمش پيشي بگيرد، بلکه هرمنوتيک رمانتيسيسم[li]، و آنها را براي يک هدف وجودي بسيار گسترده تر بازطراحي کرد. با مارتين هايدگر، پديدارشناسي، هرمنوتيکي شد: يعني براي هايدگر، پديدارشناسي بايد از تفسير وجود ما در جهان و از وجود واقعي ما شروع ميکرد. گادامر مي نويسد: «پديدارشناسي، از نظر هستي شناختي بايد مبتني بر واقعيت بودن هستي[lii] باشد، هستي، که نمي تواند مبتني بر چيز ديگري باشد يا از آن مشتق شود، و نه بر کوجيتوي[liii] ناب به عنوان ساختار اساسي عموميت (اصل عمومي/کليت/جامعيت) معمولي.». اگر براي هوسرل، که به دنبال راديکال کردن موضع دکارتي بود، فلسفه بايد به يک علم دقيق تبديل مي شد، با هايدگر، فلسفه تاريخي مي شد: شکلي از تفسير در زمان.
همانطور که از عنوان مشهورترين اثر او - "هستي و زمان" بر مي آيد - هايدگر به مسائل هستي و زمان توجه داشت. هايدگر بر اين باور بود که فلسفه غرب با شروع از سقراط و افلاطون، مسئله هستي را فراموش کرده است و از اين رو، هدفش بازيابي آن بود. پروژه او از هستيشناسي بنيادي، در واقع، او را به اين نتيجه رساند که هستي در افق زمان تعيين و محدود ميشود – «ساختار موقتي بهعنوان هستيشناختي قطعي سوبژکتيويته ظاهر شد. اما چيزي بيش از آن بود. تز هايدگر اين بود که هستي خود زمان است.»[liv]
به قول هايدگر: «مسئله محوري در کل هستي شناسي ريشه در پديده زمان دارد» - همان راهي که هستي بايد خود را کشف کند در «خصلت زماني» آن قرار دارد. اين امر تاريخ يا بهتر است بگوييم تاريخي بودن را به خط مقدم هرمنوتيک آورد.
از نظر هايدگر، «فهم» و «تفسير» ديگر مفاهيم يا رويههاي روششناختي براي بازسازي معنا نيستند، بلکه ويژگي بسيار اساسي و اصيل دازاين (هستي) هستند (سخن هايدگر درباره حالت متمايز ما از وجود(هستي) به عنوان انسان، که ميتوان آن را به عنوان « بودن-آنجا" ترجمه کرد.). به اين ترتيب، «درک» ديگر «بهعنوان يک فرآيند ذهني انسان در مقابل يک شيء تصور نميشود، بلکه بهعنوان شيوهي وجود خود انسان است. هرمنوتيک به عنوان يک رشته کمکي کلي براي علوم انساني تعريف نمي شود، بلکه به عنوان تلاشي فلسفي براي توضيح فهم به عنوان يک فرآيند هستي شناختي در انسان – هستي شناختي –تعريف مي شود.
به نحوي، مشارکت فلسفي هايدگر با قرار دادن «فهم» بهعنوان اساسيترين عنصر دازاين (هستي)، اين فرض معمول را که بايد چيزي را تفسير کرد تا آن را درک کرد، معکوس ميکند. در واقع، به گفته هايدگر، طرح يک پرسش، بدون اينکه به نحوي بفهميم آن چيست، ممکن نيست. بدون اينکه اين سوال به طور معناداري در دسترس باشد، و محتواي آن به نحوي براي ما باز و شفاف باشد. بنابراين ما فقط مي توانيم آنچه را که قبلاً (حداقل تا حدي) درک کرده ايم تفسير کنيم. و اين به اين واقعيت مربوط مي شود که دازاين هميشه از قبل به دنيايي وارد شده، دخيل و درگير آن است - دنيايي زيسته و ضمني. بنابراين، هر عمل فهمي، هميشه در مجموعه اي از روابط تفسير شده عمل مي کند: در يک کل رابطه اي. از اين منظر، فهم چيزي نيست که انسان بتواند آن را داشته باشد; بلکه يک حالت هستي است، يا به قول گادامر: "درک ويژگي اصلي خود وجود (هستي) زندگي انسان است." البته اين بدان معناست که همه فهم در نهايت به خود فهمي ختم مي شود.
هايدگر در آثار بعدي خود انديشه خود را پيرامون زبان و رابطه آن با هستي توسعه مي دهد. براي اين فيلسوف آلماني، اين زبان و کلمات هستند که اشيا را به وجود ميآورند، به اين معنا که آنها را همانطور که هستند آشکار ميکنند. به گفته هايدگر، زبان، اشيا (things) را تا جايي مطرح و آشکار مي کند که در کليت رابطه اي که آنها را در بر مي گيرد، قرار مي گيرند. موجودات را به قلمرو باز و گسترده معقولات بيرون ميآورد و موجودات را با نشان دادن آنها همانطور که هستند به حضور ميآورد. به اين معناست که هايدگر به طور معروف اعلام مي کند که «زبان خانه هستي است». زبان، و بنابراين تفسير، موجودات را به عنوان چيزهايي که در هر لحظه، در هر زمينه معيني هستند، تثبيت مي کند.
زمينه تاريخي که در آن اشيا ميتوانند اين گونه ظاهر شوند براي هايدگر بسيار مهم است، زيرا «تفسير هرگز درک بدون پيشفرض از چيزي نيست که به ما ارائه ميشود». با هايدگر، و بعداً با گادامر، دايره هرمنوتيک ديگر صرفاً به رابطه بين «کل» و «جزء» محدود نمي شود، بلکه به دليل اين واقعيت که «تفسير» در زمان و تاريخ ارائه مي شود، هميشه لزوماً شامل اين«پيش داوريها» يا «پيشفهمها» است. اين پيش فرضها و پيشداوريها هستند که اساساً امکان فهم بيشتر و بهتر را فراهم ميکنند: چيزي که هايدگر آن را «ساختار پيشين فهم» مينامد. از آنجايي که فهم هميشه با فرافکني معنا آغاز ميشود و از طريق ساختارهاي پيشبينيکنندهاي عمل ميکند که درک جديد بايد به آن ارجاع دهد، دامنه کامل و پيامدهاي ماهيت دايرهاي هرمنوتيک خود را نشان ميدهد:
«[دايره هرمنوتيکي] نبايد به سطح يک دور باطل، يا حتي يک دايره اي که صرفاً قابل تحمل است، کاهش يابد. در دايره امکان مثبتي از ابتدايي ترين نوع شناخت پنهان است».
گادامر[lv]
اين هانس گئورگ گادامر بود که عميقاً تحت تأثير اين عقايد، که حتي شاگرد هايدگر بوده است، مفاهيم ماهيت زباني «فهم» و شرايط امکان «فهم» را با جزئيات و عمق بيشتري توسعه داد. انتشار شاهکار او، «حقيقت و روش (1960)» عصر جديدي را براي هرمنوتيک آغاز کرد. اين کتاب که به سه بخش تقسيم ميشود، با نقد آگاهي زيباييشناختي آغاز ميشود، به نقد تفسير تاريخي ميپردازد، و با پرسشهايي از زبان، گفتگو و «فهم» به پايان ميرسد. اين اثر تا به امروز براي فلسفه، علوم اجتماعي و به طور کلي علوم انساني بسيار مرتبط است.
گادامر در آثار خود با مفاهيم مدرن علوم انساني که از علوم طبيعي الهام مي گيرند تا روش خود را تشکيل دهند، مخالف است و بنابراين، برخلاف برخي از پيشينيان، هرمنوتيک را مبناي روش شناختي براي دستيابي به دانش در علوم انساني نمي داند.
در عوض، گادامر جايگاه «روش» را به عنوان رويه عمل و روشي معتبر براي دستيابي به دانش در علوم اجتماعي و تاريخي زير سؤال مي برد. در نتيجه، گادامر به بازسازي گذشته و دستيابي به مقصود نويسنده نمي پردازد، بلکه از يک سو به درک محتواي يک متن مي پردازد و از سوي ديگر، و اساساً، به خودِ امکان «درک» مي پردازد. - يعني با اين که اصلاً چگونه هر نوع فهمي ممکن است.
بنابراين هدف او تدوين اصول، راهنماها يا رويه هاي تفسيري براي تفسير نيست، بلکه روشن ساختن خود پديده «فهم» است.
از نظر او، هدف هرمنوتيک ارائه قواعدي براي درک «عيني معتبر» نيست، بلکه درک خود فهم است تا حد امکان و به طور جامع» (پالمر، 1969، ص215).
گادامر اين کار را با بازيابي و بسط ديدگاه هايدگر در مورد هستي، تاريخي بودن و زبان انجام مي دهد.
جلد دوم ويرايش اصلاح شده کتاب "حقيقت و روش" اثر هانس گئورگ گادامر، اولين بار در سال 1960 منتشر شد.
بر خلاف ديدگاه هاي سنتي تاريخ، گادامر معتقد است که گذشته قابل عيني (شدن) نيست. اين جرياني است که ما در آن حرکت مي کنيم و در آن مشارکت مي کنيم، نه مجموعه اي از حقايق که ممکن است به آگاهي برسند. در واقع، اساس وجود انسان ها مبتني بر (مسير) تاريخ است که هر يک از ما ناگزير بخشي از آن هستيم. بنابراين هميشه از منظر تاريخي است که مي توان به هر نوع فهمي رسيد. به عبارت ديگر، تاريخي بودن هستي، همان شرايطي است که امکان «درک» را فراهم ميکند. بهويژه، تا جايي که هر عمل تفسيري هميشه از زمان و مکان خاص خود دور ميشود، مفسر هميشه توسط پيش داوري هاي خود هدايت ميشود.
همانطور که گادامر در «حقيقت و روش» استدلال مي کند، تنها با ظهور روشنگري است که ايده هاي متعصبانه و سنتي بار منفي مفهوم خود را پيدا کردند. او در ادامه توضيح مي دهد که در واقع، «تعصب» فقط به معناي قضاوتي است که قبل از برآورده شدن همه شرايطي که امکان ارزيابي نهايي يک موقعيت را فراهم مي کند، انجام مي شود– در اصل نه مثبت است و نه منفي.
«دکترين روشنگري تعصب » بين تعصبات « بيش از حد عجولانه» و «تعصبات قدرت» تمايز قائل شد: اولي با استفاده نادرست از عقل اتفاق افتاد که منجر به خطا شد و دومي به دليل عدم استفاده از عقل. به اين ترتيب، روشنگري تقسيم بين قدرت و عقل را به عنوان اصطلاحات متقابل منحصر به فرد تعريف کرد. بنابراين، اقتدار سنت نه تنها به سطح دوم تنزل يافت، بلکه تابع دادگاه عقل شد - «اين سنت نيست، بلکه عقل است که منبع نهايي همه اختيارات را تشکيل ميدهد». هر چند طعنه آميز، تعصب عليه خود تعصب، که سنت را از قدرتش تهي و انکار مي کند، تعصب و پيشداروي بزرگ روشنگري است. اين يکي از عناصر مشترک روشنگري و رمانتيسم است. تا آنجا که رمانتيسم و دلبستگي آن به گذشته تا حدي از روشنگري نشأت ميگرفت، همچنان تحت تأثير آثار آن بود و فقط نظم ارزشها را معکوس ميکرد و تضاد بين اسطوره و عقل را تداوم ميبخشيد. انديشه تاريخي که از سنت رمانتيک برخاسته بود به عنوان آخرين گام روشنگري تحقق يافت و به دنبال رهايي خود از جزميت از طريق دانش «عيني» تاريخ بود.
«بنابراين نقد رمانتيک روشنگري به خود روشنگري ختم ميشود، زيرا به عنوان علم تاريخي تکامل مييابد و همه چيز را به مدار تاريخگرايي ميکشاند».
تعصب اساسي روشنگري - تعصب عليه خود تعصب، و سپردن انقياد «اقتدار» گذشته به "عقل" - پيامدهاي بيشتري داشت. گادامر مدعي است که مفهوم اقتدار در اين فرآيند تحريف شد و با «اطاعت کورکورانه» يکي شد. به خودي خود، تمايز روشنگري بين «ايمان به اقتدار» و «استفاده از عقل مشروع» است، به ويژه اگر اعتبار و قدرت مرجعيت بر خلاف قضاوت فردي باشد. اما اين مانع از اين نيست که منبع حقيقت باشد، و اين همان چيزي است که روشنگري وقتي اقتدار را به تمام و کمال تحقير کرد، از ديدن آن ناکام ماند. بنابراين، گادامر با نشان دادن اينکه اقتدار به معناي کنار گذاشتن «عقل» نيست، بلکه شناخت برتري دانش ناشي از آن است، قدرت اقتدار را بازيابي مي کند.
«بنابراين، تاييد اقتدار[lvi](مرجعيت) هميشه با اين ايده مرتبط است که آنچه فرد مقتدر(مرجع) مي گويد غيرمنطقي و دلبخواه نيست، اما در اصل مي توان حقيقت را کشف کرد».[lvii]
اگر روشنگري، با گرايش هاي عقل گرايانه، تجربي و عيني گرايانه اش، پيشداوري ها را ذاتاً منفي مي دانست، گادامر آنها را به عنوان نقطه شروع و به عنوان شرط امکان «درک» و «تفسير» در نظر مي گيرد. به صراحت اشاره مي کند که هيچ تفسيري بدون «پيش فرض ها» نمي تواند وجود داشته باشد. آنچه گادامر متوجه شد اين بود که از طريق تاريخ و سنت است که پيش فرض ها ساخته مي شوند و اينها به نوبه خود اجازه مي دهند تا انديشه و درک صورت گيرد. آنها نه تنها سؤالاتي را که ما مطرح مي کنيم شکل مي دهند، بلکه تعيين مي کنند که کدام سؤال در وهله اول ارزش طرح کردن را دارد.
علاوه بر اين، نميتوان کليت سنت را به انديشه و آگاهي آگاهانهمان رساند (گويي که موضوعي براي تأمل است) زيرا اين همان افقي است که در آن «فهم» و «تفسير» ميتواند اتفاق بيفتد. گادامر اين افق را - که موقعيت هرمنوتيک خود است، مجموعه اي از تعصبات به ارث رسيده از گذشته است - «اصل تاريخ مؤثر»[lviii].
در نتيجه، آگاهي هميشه تحت تأثير تاريخ قرار ميگيرد - «آگاهي متاثر از تاريخ ( . 312). به قول گادامر، "درک اساساً يک رويداد تاريخي است". بنابراين، ايده آگاهي متاثر از تاريخ و زبان، نشانه محدوديت ها و محدوديت ذاتي فهم و همچنين امکان پذيري فهم (قابليت توسعه آگاهي با درک محدوديت تاريخي آن) است.
هانس گئورگ گادامر، حدود 2000.
گادامر که عميقاً تحت تأثير افلاطون قرار گرفته بود[lix]، هر عمل فهمي را هميشه يک فرآيند ديالکتيکي مي دانست. فهم از دايره هرمنوتيکي ناشي ميشود، که در آن مفسر بين معناي «کل» و «اجزاء»، که آنچه را که بايد فهميده ميسازند، حرکت ميکند و (از جزء) دوباره به کل بازميگردد (و غيره). با اين حال، به عقيده گادامر، فرآيند تفسير به شيوهاي ديگر دايرهاي است: از آنجايي که تاريخ، سنت ما و پيش داوري هاي اکتسابي ما شرايطي هستند که امکان فهم بر اساس آنها پايهگذاري ميشود (زيرا تفسير هرگز «بدون پيشفرض» نيست.)، هر وقت ما چيز جديد و عجيبي مي فهميم، بايد اين فهم را با رجوع به (دانسته هاي) قديمي و آشنا انجام دهيم.
به عبارت ديگر، هرگاه چيزي را تفسير و درک مي کنيم، بايد آن را از درون افق هرمنوتيکي کنوني خود انجام دهيم که مسيرهاي تفسيري ممکن را که مي توان طي کرد، شرط و شکل مي دهد. اگرچه در گذشته دايره هرمنوتيک قبلاً شناخته شده بود، اما از نظر تاريخي کاملاً ديالکتيکي نبود، به اين معنا که سعي مي کرد متن يا نويسنده را فقط با ارجاع به اصطلاحات منزوي فرضي خود درک کند.
از سوي ديگر، گادامر، ضمن توجه به محتواي آنچه تحت تفسير و اهميت تاريخي آن است، به نقش تاريخ گرايي در «موضوع فهم» پي برد.[lx] براي انجام اين کار، لازم است فرض کنيم که متن يک وحدت معنا دارد، «يک وحدت معنايي ذاتي»، و تفسير آن بر اساس روابط قبلي با محتواي آن متن است.
بنابراين، نه تنها پيشداوريها فرآيند تفسيري را هدايت ميکنند، بلکه به فرد اجازه ميدهند از طريق طرح دلالت مفهومي پيشبينيشدهاي که گادامر نيز آن را «پيشساختار فهم» مينامد، وارد دايره هرمنوتيکي شود.
مجدداً در اينجا ذکر اين نکته ضروري است که اين پيش بيني معنا مبتني بر ذهنيت نيست، بلکه از فضاي مشترک سنت ناشي مي شود.[lxi] به اين معنا که نقطه مرجعي که تفسير بر آن لنگر مياندازد، نه ذهنيت نويسنده و نه خواننده، بلکه اهميت تاريخي موضوع مورد بحث است. يا به عبارت ديگر، اهميتي که آنچه بايد تفسير شود براي ما در زمان حال دارد (و مي تواند داشته باشد).
اما اين نيز بدان معناست که مشارکت ما و شکل گيري سنت دائماً در حال تحول است و يک پيش شرط ثابت نيست. بنابراين دايره هرمنوتيک يک «دايره روششناختي» نيست، بلکه «عنصري از ساختار هستيشناختي فهم» است. براي ارائه يک مثال، در نظر بگيريد که تفسير نمايشنامه مکبث شکسپير براي کسي در اوايل قرن نوزدهم با کسي در قرن بيستم که با عقايد فرويد آشنا بود چقدر متفاوت است. يا تراژدي هاي يوناني را يونانيان باستان و رمانتيک هاي قرن نوزدهم چقدر متفاوت تفسير کرده اند. وقتي چيزي را تفسير ميکنيم، اجازه ميدهيم آن به «حضور [ما]، همزماني(معاصر بودن)» تبديل شود، و از طريق موقعيت فعلي است که موضوع، خود را مرتبط ميکند (يا نه).
از آنجايي که متن يا اثري خود را با يک محتوا نشان ميدهد (که ما به طور موقت به آن، وضعيت معنادار يا مرتبط ميدهيم)، بايد بر دو جنبه تأکيد کرد: (1) دايره هرمنوتيکي هرگونه پيشفرض نادرست يا غلط را «اصلاح» ميکند، زيرا از طريق آن دستيابي به وحدت معنا ممکن نخواهد بود[lxii]; (2) متن افق خود را مي آورد (حتي اگر پيش بيني شده باشد)، که با افق ما مواجه مي شود، بنابراين پيش فرض هاي ما را زير سوال مي برد و به درک جديدي منجر مي شود که در آن دو افق در هم مي آميزند. بنابراين درک، به تعبير گادامر، هميشه «آميختگي اين افقها است که ظاهراً به خودي خود وجود دارند».
با در نظر گرفتن اين موضوع، سرانجام ماهيت ديالکتيکي هرمنوتيک گادامر روشن مي شود. براي او، کل عمل درک واقعي در رابطه بين پرسش و پاسخ صورت مي گيرد - «پديده هرمنوتيکي (...) بر اولويت گفت و گو و ساختار پرسش و پاسخ دلالت دارد». اين در مورد بازسازي گذشته يا دستيابي به نيات يک نويسنده نيست.
بلکه در مورد گفتگوي متقابل است، گفت و گوي بين مفسر و تفسير شده، بسته به فضايي که توسط سؤال و موضوع مورد نظر باز مي شود. «دستيابي به تفاهم در يک گفتوگو صرفاً مطرح کردن خود و ابراز موفقيتآميز ديدگاه خود نيست، بلکه تبديل شدن به ارتباطي است که در آن آنچه بوديم باقي نميمانيم».
آيا شما افکار خود را در اين مورد داريد؟ به ما اطلاع دهيد! براي گذاشتن نظر اينجا را کليک کنيد
تحولات بعدي
پس از گادامر، هرمنوتيک توسط ساير فيلسوفان مورد توجه و توسعه قرار گرفت. به عنوان مثال، ريچارد رورتي (1931-2007)، سعي کرد هرمنوتيک را با عمل گرايي آمريکايي ترکيب کند و اصطلاح هرمنوتيک را براي اشاره به موضع ضد معرفتي و ضدبنيادگرايي خود به کار برد[lxiii] (رورتي، 1979). در حالي که جياني واتيمو (1936-) به طور مشابه ايده «نيهيليسم هرمنوتيکي» را به عنوان تنها جايگزين قابل قبول براي غلبه بر متافيزيک سنتي توسعه داد.[lxiv]
در طول دهههاي 1970 و 1980، هرمنوتيک به دليل تأکيد بر درک فرهنگها و جهانبينيهاي مختلف و مشکلات ناشي از اين تلاش، عميقاً در علوم اجتماعي و علوم انساني و بهويژه انسانشناسي نفوذ کرد.
مهمترين نويسندگان نماينده اين رويکرد – که به عنوان «هرمنوتيک» يا «انسان شناسي تفسيري» شناخته شد، کليفورد گيرتز (1926-2006) و پل رابينو (1944-2021) بودند. هر دو عميقاً تحت تأثير گادامر و ديگر فيلسوف هرمنوتيک معروف، پل ريکور (1913-2005) بودند.
براي مثال، گيرتز به طور معروف «فرهنگ» را به عنوان «مجموعهاي از متون، که خود مجموعههايي هستند که انسانشناس تلاش ميکند تا بر روي شانههاي کساني که به درستي به آنها تعلق دارند بخواند»[lxv] تعريف کرد- نمونه اي واضح از معناي انديشيدن به انسان شناسي در اصطلاحات هرمنوتيکي.
در عصري که با انبوهي از اطلاعات مشخص شده است، جايي که اخبار جعلي و چندرسانهاي عميق جعلي نگرانيها را تشديد ميکنند، «هنر تفسير» با چالشهاي بيسابقهاي و ارتباط تازهاي مواجه است. هرمنوتيک با دشوارتر شدن تشخيص، حياتي تر مي شود. چند دهه آينده بدون شک آينده هرمنوتيک را به عنوان يک رشته تحت تاثير قرار خواهد داد، و اگر ما به اندازه کافي خوش شانس باشيم که بتوانيم از گذشته درس بگيريم، هرمنوتيک نيز به نوبه خود بر آينده جهان ما نيز تاثير خواهد گذاشت.
--------------------------------------------------------------------------------------------
[i] کلمه "هرمنوتیک" از نظر ریشه شناختی با فعل یونانی hermeneuô و اسم یونانی hermeneia مشترک است. Hermeneuô به عمل توضیح، بیان و ترجمه اشاره دارد. هرمنیا عمل تفسیر یا ترجمه است. واژه «هرمنوتیک» به هرمس نیز اشاره دارد، که در اساطیر یونانی پیامآور خدایان و کسی بود که نه تنها پیامهای آنها را برای نوع بشر منتقل میکرد، بلکه توضیح یا ترجمه میکرد.بدین ترتیب، فعل hermeneuôthus به فعالیت هایی اشاره دارد که برای همه انسان ها معمول است. انسان ها موجوداتی هستند که تفسیر می کنند، یعنی موجوداتی که آگاهانه تجربه می کنند، تجربیات خود را تفسیر می کنند، سعی می کنند به آنها معنا دهند و این تعابیر و معانی را به زبان بیان می کنند.
[ii] هرمنوتیک نقش مهمی در آموزش هلنیستی ایفا کرد زیرا به تفسیر و درک متون پیچیده فلسفی و مذهبی آن زمان کمک کرد. دوره هلنیستی شاهد ظهور مکاتب مختلف فلسفی بود و هرمنوتیک به عنوان ابزاری برای تفسیر و تحلیل آثار این فیلسوفان مورد استفاده قرار گرفت. علاوه بر این، از هرمنوتیک برای آموزش خواندن و تفسیر انتقادی متون به دانشآموزان استفاده میشد که مهارتی ضروری در نظام آموزشی آن زمان بود. به طور کلی، هرمنوتیک نقش مهمی در شکل دادن به آموزش هلنیستی و فرهنگ فکری آن دوران ایفا کرد.
قطعا! بیایید با یک مثال عمیق تر به هرمنوتیک و کاربرد آن در آموزش هلنیستی بپردازیم:
یکی از نمونه های برجسته هرمنوتیک در آموزش هلنیستی در آموزه های فیلسوفان رواقی یافت می شود. رواقیون به اهمیت تفسیر و فهم متون فلسفی برای رسیدن به خرد و زندگی با فضیلت معتقد بودند.به عنوان مثال، فیلسوف رواقی اپیکتتوس با استفاده از اصول هرمنوتیکی به شاگردان خود آموزش می داد. او قطعاتی از آثار فیلسوفان پیشین، مانند «گفتارهای» خود اپکتتوس را به آنها ارائه میکرد و آنها را در تحلیل و تفسیر متن راهنمایی میکرد.
Epictetus دانش آموزان خود را تشویق کرد تا در فرآیند خواندن دقیق، پرسش و تأمل شرکت کنند تا معنای عمیق تر و خرد عملی موجود در متون را کشف کنند. این شامل بررسی زمینه، درک مقاصد نویسنده و در نظر گرفتن تفاسیر مختلف بود.
Epictetus با به کارگیری اصول هرمنوتیکی، مانند تجزیه و تحلیل متن، زمینه تاریخی و استدلال منطقی، قصد داشت به دانش آموزان خود کمک کند تا مهارت های تفکر انتقادی را توسعه دهند و درک عمیق تری از مفاهیم فلسفی به دست آورند. این رویکرد باعث رشد فکری و رشد اخلاقی در آموزش هلنیستی شد.
در زمینه آموزش هلنیستی، هرمنوتیک را می توان برای تفسیر و درک متون، عقاید و آموزه های فیلسوفان و دانشمندان یونان باستان به کار برد.
1. تفسیر متون: هرمنوتیک را می توان برای تفسیر و درک متون باستانی که اساس آموزش هلنیستی را تشکیل می دادند، مانند آثار افلاطون، ارسطو و دیگر فیلسوفان یونانی به کار برد. با به کارگیری روش های هرمنوتیکی، مربیان و دانش آموزان می توانند درک عمیق تری از ایده های فلسفی و آموزشی ارائه شده در این متون به دست آورند.
2. شناخت مفاهیم فلسفی: تعلیم و تربیت هلنیستی بشدت تحت تأثیر اندیشه های فلسفی آن زمان قرار داشت و می توان از هرمنوتیک برای فهم و تفسیر این مفاهیم استفاده کرد. با به کارگیری اصول هرمنوتیکی، مربیان و دانش آموزان می توانند در معنا و مفاهیم ایده هایی مانند اخلاق فضیلت، ماهیت روح، و جستجوی دانش بکاوند.
3. تحلیل زمینه ای: هرمنوتیک را می توان برای تحلیل بافت تاریخی و فرهنگی که آموزش هلنیستی در آن توسعه یافت، به کار برد. با درک محیط اجتماعی، سیاسی و فکری آن زمان، مربیان و دانش آموزان می توانند قدردانی عمیق تری از ایده ها و شیوه های آموزش هلنیستی به دست آورند.
4. کاربرد در آموزش مدرن: از هرمنوتیک می توان برای به کارگیری آموزه ها و اصول آموزش هلنیستی در شیوه های آموزشی مدرن نیز استفاده کرد. با تفسیر و درک اندیشههای فیلسوفان یونان باستان، مربیان میتوانند از خرد گذشته برای اطلاعرسانی و غنای روشها و رویکردهای آموزشی معاصر استفاده کنند.
[iii] مکتب اسکندریه یک اصطلاح جمعی برای گرایش های خاصی در ادبیات، فلسفه، پزشکی و علوم است که در اسکندریه، مرکز فرهنگ هلنیستی مصر، در طول دوره های هلنیستی و رومی توسعه یافت. اسکندریه به دلیل ترکیبی از فرهنگ ها، مرکز قابل توجهی برای یادگیری بود. تأثیرات یونانی و شرقی، شرایط مساعد و منابع تجاری آنها، و انرژی روشن برخی از سلسله های مقدونی بطلمیوسی که در قرن های آخر قبل از میلاد بر مصر حکومت می کردند. در این دوره آثار علمی بسیاری در کتابخانه بزرگ اسکندریه جمع آوری شد. در این دوره اسکندریه تعداد زیادی حماسه و آثار در زمینه جغرافیا، تاریخ، ریاضیات، نجوم، فلسفه و پزشکی سروده است. از مکتب اسکندریه نیز برای توصیف تحولات مذهبی و فلسفی اسکندریه از قرن اول به بعد استفاده می شود. آمیختگی الهیات یهودی و فلسفه یونانی به آمیختگی های آمیخته و گمانه زنی های عرفانی بسیاری منجر شده است. نوافلاطونیان خود را وقف مطالعه ماهیت روح کردند و به دنبال ارتباط با خدا بودند. دو مکتب بزرگ تفسیر کتاب مقدس در کلیسای اولیه مسیحیت، عقاید فلسفی را از آموزههای نوافلاطونی و افلاطونی در مسیحیت گنجانده بودند و بیشتر کتاب مقدس را به صورت تمثیلی تفسیر میکردند. بنیانگذاران مکتب الاهیات مسیحی اسکندریه، کلمنت اسکندریه و اوریگن بودند.
[iv] هرمس لودوویسی،که قبلاً با نام مرکوریو اوراتور ("عطارد سخنور") نیز شناخته میشد، مجسمهای هلنیستی از خدای هرمس به شکل هرمس روانپژوهشی است.
[v] Aristotle, Plato, Xenophon, Plutarch, Euripides, Epicurus, Lucretius, and Longinus
[vi] هرمس در اساطیر یونان باستان، خدایی است که به عنوان خدای پیامبری، رساننده اطلاعات و فرستادهٔ خدایان شناخته میشود. او خدایی چند وجهی بود که در بسیاری از زمینهها نقش داشت، از جمله فرسایش، سفر، تجارت، هنرهای موسیقی و سخنرانی. هرمس به عنوان فرستادهٔ خدایان و پیامبر آنها شناخته میشد و وظیفهٔ او ارتباط بین دنیای انسانی و الهی را برقرار کردن بود. او به عنوان حامل پیامهای الهی، راهبر و راهنمای مسافران و مسئول تبلیغ دین در اساطیر یونان تصویر میشد. علاوه بر این، هرمس به عنوان خدای تجارت و سفر نیز شناخته میشد. او نمادی از سفر و تجارت بود و به عنوان محافظ خرید و فروش، قراردادهای تجاری و جادهها شناخته شد. به طور کلی، هرمس در اساطیر یونان باستان نماد فرستادگی، ارتباطات، سفر، هنر و تجارت بود. نقشهای متعددی در این اساطیر داشت و به عنوان یکی از خدایان مهم و تأثیرگذار در دوران باستان شناخته میشود.
[vii] the process of hermeneia
[viii] Hermeneuein
[ix] interpretation
[x] interpretive act
[xi] Exegesis
[xii] humanistic tradition
سنت اومانیستی به جنبشی فلسفی و فکری اشاره دارد که در دوران رنسانس در اروپا پدیدار شد. این کتاب بر مطالعه متون کلاسیک مانند متون یونان و روم باستان تأکید داشت و بر ارزشها، علایق و قابلیتهای انسانی تمرکز داشت. اومانیسم بر اهمیت توانایی ها و دستاوردهای فردی انسان و همچنین مطالعه ادبیات، تاریخ، هنر و فلسفه تاکید می کرد. به دنبال احیاء و تجلیل از دانش و حکمت جهان باستان بود و رویکردی انتقادی و تحلیلی برای درک وجود انسان را تشویق می کرد. اومانیسم همچنین نقش مهمی در شکل دادن به آموزش مدرن ایفا کرد و ایده یک آموزش جامع را که شامل علوم انسانی، هنر و علوم بود، ترویج کرد. این سنت تأثیر عمیقی بر توسعه فرهنگ، آموزش و اندیشه غرب گذاشت.
[xiii] در لاتین، "sensus literalis" عبارت دقیقتری است که در انگلیسی به معنای تحت اللفظی ترجمه میشود. در یک بافت مذهبی یا ادبی، "sensus literalis" به معنای تحت اللفظی یا مستقیم یک متن، در مقابل تفسیرهای تمثیلی یا استعاری اشاره دارد. این اصطلاح اغلب در بحث در مورد متون کتاب مقدس یا کلاسیک برای تمایز بین معنای تحت اللفظی کلمات و معانی نمادین یا مجازی که ممکن است بیان کنند استفاده می شود.
[xiv] theologian
متکلم کسی است که در مورد عقاید و اعمال دینی مطالعه می کند و می نویسد. آنها اغلب سؤالات مربوط به ماهیت خدا، معنای زندگی و نقش دین در جامعه را بررسی می کنند. الهیدانان ممکن است از سنتهای مذهبی گوناگونی برخاسته باشند و ممکن است در دانشگاهها، مؤسسات مذهبی یا سایر مکانها کار کنند. کار آنها می تواند شامل تحقیق، نوشتن، آموزش و مشاوره دیگران در مورد مسائل مربوط به دین و معنویت باشد.
[xv] در هرمنوتیک، استعاره دایره ای به این ایده اشاره دارد که درک یک متن شامل فرآیند حلقوی تفسیر است. این بدان معنی است که تفسیر یک متن یک رویداد خطی یا یکباره نیست، بلکه یک فرآیند مداوم و تکراری درگیر شدن با متن، تفسیر آن، و سپس بازبینی و تفسیر مجدد آن در پرتو بینش ها یا دیدگاه های جدید است. استعاره دایره ای بر ماهیت پویا و تعاملی تفسیر تأکید می کند و این ایده را برجسته می کند که درک یک متن یک دستاورد ثابت یا ایستا نیست، بلکه یک فرآیند مداوم و در حال تکامل است. این رویکرد به تفسیر تشخیص میدهد که درک ما از یک متن بر اساس دیدگاهها، تجربیات و زمینههای فرهنگی خودمان شکل میگیرد و همیشه در معرض بازنگری و تفسیر مجدد است. به این معنا، استعاره دایرهای در هرمنوتیک، رویکرد بازتر و انعطافپذیرتر به تفسیر را تشویق میکند و به پیچیدگی و ظرافت معنا در متون و نیاز به تعامل و گفتوگوی مداوم با آنها اذعان میکند. همچنین بر اهمیت در نظر گرفتن دیدگاهها و تفاسیر متعدد، و پتانسیل برای ظهور بینشها و درکهای جدید در طول زمان تأکید میکند.در هرمنوتیک، استعاره دایره ای به این درک اشاره دارد که تفسیر یک فرآیند مداوم و تکراری است. این نشان می دهد که عمل تفسیر متضمن حرکتی پیوسته بین اجزا و کل، بین متن و بافت آن، و بین پیش فهم مفسر و معنای حاصل از متن است.استعاره دایره ای تشخیص می دهد که تفسیر یک فرآیند خطی نیست که در آن فرد به سادگی یک توالی از پیش تعیین شده از مراحل را دنبال می کند. در عوض، تصدیق می کند که تفسیر یک تعامل پویا بین عناصر و دیدگاه های مختلف است.
هنگام استفاده از استعاره دایره ای در هرمنوتیک، فرآیند تفسیر معمولاً شامل عناصر زیر است:
1. پیش فهم: مفسر پیش فرض ها، سوگیری ها و دانش قبلی خود را به عمل تفسیر می آورد. این پیش فهم ها نحوه برخورد و درک متن را شکل می دهند.
2. تعامل با متن: مفسر با متن درگیر می شود و محتوا، ساختار، زبان و زمینه تاریخی آن را بررسی می کند. آنها به دنبال درک معنا و مقصود نویسنده هستند.
3. گفت و گو با متن: مفسر با متن وارد گفت و گو می شود، سؤال می پرسد، ارتباط برقرار می کند و به دنبال توضیح است. آنها ممکن است قسمت های خاصی را تجزیه و تحلیل کنند، مضامین را بررسی کنند، یا قسمت های مختلف متن را با هم مقایسه کنند.
4. ادغام دیدگاه ها: مفسر پیش فهم خود را با بینش های به دست آمده از درگیر شدن با متن ادغام می کند. این ادغام شامل یک حرکت رفت و برگشت بین مفروضات اولیه آنها و درک جدید حاصل از متن است.
استعاره دایره ای تأکید می کند که تفسیر یک رویداد یک بار نیست، بلکه یک فرآیند مداوم است. همانطور که مفسران بینش های جدیدی به دست می آورند و با دیدگاه های مختلف درگیر می شوند، ممکن است درک های قبلی را مجدداً بررسی کنند و تفاسیر خود را اصلاح کنند.
[xvi] دور هرمنوتيكي مفهومی در هرمنوتیک است که رابطه تکراری و به هم پیوسته بین اجزا و کل را در فرآیند تفسیر توصیف می کند. تشخیص می دهد که درک بخش خاصی از متن تحت تأثیر درک کل است و بالعکس.
دایره هرمنوتیکی نشان میدهد که تفسیر شامل یک حرکت دایرهای بین اجزا و کل است، جایی که اجزا به درک کل کمک میکنند و درک کل از تفسیر اجزا خبر میدهد. تأکید می کند که معنا صرفاً از تکه های مجزا ناشی نمی شود، بلکه از تأثیر متقابل بین عناصر مختلف پدید می آید.
توضیح ساده شده ای از نحوه عملکرد دایره هرمنوتیک :
1. درک کل: مفسر با به دست آوردن درک کلی از کل متن یا زمینه شروع می کند. آنها مضامین گسترده تر، ساختار و پیشینه تاریخی را برای ایجاد درک اولیه از کل در نظر می گیرند.
2. تجزیه و تحلیل بخش ها: سپس مفسر بر بخش ها یا جزئیات خاص در متن تمرکز می کند. آنها قطعات، جملات یا کلمات را برای تجزیه و تحلیل معنا، نحو و زمینه آنها بررسی می کنند.
3. تفسیر اجزاء در پرتو کل: مفسر اجزاء خاص را با توجه به درک آنها از کل تفسیر می کند. زمینه گسترده تر به روشن شدن معنا و اهمیت عناصر فردی کمک می کند.
4. تعدیل درک کل: هنگامی که مفسر از تجزیه و تحلیل اجزاء بینش به دست می آورد، ممکن است درک خود از کل را مجدداً بررسی و اصلاح کند. درک جدید از بخش ها بر درک آنها از متن یا زمینه کلی تأثیر می گذارد و شکل می دهد.
این حرکت دایرهای در سراسر فرآیند تفسیری ادامه مییابد، با هر تکرار، درک اجزا و کل را عمیقتر و اصلاح میکند.
دایره هرمنوتیک تأکید می کند که تفسیر گفتگوی مداوم بین متن و مفسر آن است. تصدیق می کند که درک ما بر اساس پیش تصورات، سوگیری ها و دانش قبلی ما شکل می گیرد، اما همچنین می پذیرد که درگیر شدن با جزئیات خاص می تواند فرضیات اولیه ما را به چالش بکشد و اصلاح کند.
با تشخیص وابستگی متقابل بین اجزا و کل، دایره هرمنوتیک به راهنمایی مفسران در پیمایش پیچیدگی های تفسیر کمک می کند و رویکردی کل نگر را برای درک متون یا زمینه ها تشویق می کند.
[xvii] Dogma
[xviii] reformist theology
[xix] ars critica اصطلاح "ars" یک کلمه لاتین است که در انگلیسی به "هنر" ترجمه می شود. این به یک مهارت، تکنیک یا هنر اشاره دارد، به ویژه در زمینه فعالیت های خلاقانه یا زیبایی شناختی. "ارس" انواع مختلفی از بیان هنری از جمله هنرهای تجسمی، هنرهای نمایشی، ادبیات، موسیقی و غیره را در بر می گیرد. بیانگر تسلط و به کارگیری دانش و مهارت در خلق آثار هنری است.
[xx] Enlightenment
[xxi] Yvonne Sherratt
[xxii] objective
[xxiii] his treatise ‘On Interpretation’ (Peri Hermeneias)
[xxiv] Leibniz
[xxv] “intention” (Absicht)
[xxvi] Johann Martin Chladenius
[xxvii] ‘Introduction to the Correct Interpretation of Reasonable Discourses and Writings.’
[xxviii] “point-of-view”
[xxix]Leibniz’s optics گوتفرید ویلهلم لایبنیتس (به آلمانی: Gottfried Wilhelm Leibniz) (۱۶۴۶–۱۷۱۶)، فیلسوف، منطقدان، ریاضیدان، فیزیکدان، حقوقدان، تاریخدان و دیپلمات آلمانی بود که نقش بهسزایی در سیاست اروپای زمان خود بازی کرد. او بنیانگذار دستگاه اعداد دودویی است.
[xxx] epistemology
[xxxi] این بیانیه نشان می دهد که «هنجار» یا رویه رایج برای درک کتاب لزوماً تمرکز بر معنای مورد نظر نویسنده نیست. در عوض، به این معناست که خوانندگان ممکن است یک کتاب را به شیوه خود، بر اساس تجربیات، دیدگاه ها و تفاسیر خود تفسیر و درک کنند. این ایده منعکس کننده مفهوم نظریه پاسخ خواننده است، که نشان می دهد که معنا صرفاً توسط مقاصد نویسنده تعیین نمی شود، بلکه با درگیری خواننده با متن نیز تعیین می شود.
[xxxii] مفهوم رولان بارت از "مرگ نویسنده" به این ایده اشاره دارد که به محض خلق و انتشار یک قطعه ادبی، دیگر نیات و هویت شخصی نویسنده نباید مرتبط با تفسیر متن در نظر گرفته شود. او استدلال می کند که معنای یک متن توسط نویسنده ثابت و از پیش تعیین شده نیست، بلکه از طریق تعامل پیچیده بین خواننده و خود متن ایجاد می شود. بارت معتقد است که تفسیر خواننده به اندازه معنای مورد نظر نویسنده معتبر است و باید از اقتدار نویسنده بر متن چشم پوشی کرد تا امکان تجربه خواندن بازتر و دموکراتیک فراهم شود. اساساً، بارت استدلال می کند که هویت و مقاصد نویسنده نباید معنای متن را محدود یا دیکته کند، و خواننده باید آزاد باشد که متن را به شیوه خود تفسیر کند و با آن درگیر شود.
[xxxiii] Romanticism
[xxxiv] رمانتیسم و روشنگری دو جنبش فلسفی متفاوتی هستند که در قرن 18 و 19 ظهور کردند.
روشنگری جنبشی بود که بر عقل، علم و عقلانیت تأکید داشت. مشخصه آن اعتقاد به قدرت عقل انسان برای حل مشکلات و بهبود جامعه بود. متفکران روشنگری به اهمیت آموزش، آزادی و حقوق فردی اعتقاد داشتند. آنها معتقد بودند که با استفاده از عقل و دانش علمی می توان به پیشرفت دست یافت.
از سوی دیگر رمانتیسم جنبشی بود که بر احساسات، تخیل و فردگرایی تأکید داشت. مشخصه آن رد تأکید روشنگری بر عقل و عقلانیت بود. متفکران رمانتیک به اهمیت شهود، احساس و تجربه ذهنی اعتقاد داشتند. آنها معتقد بودند که فرد مهمتر از جامعه است و جهان طبیعی منبع الهام و زیبایی است.
به طور خلاصه، روشنگری بر عقل، علم و عقلانیت تأکید داشت، در حالی که رمانتیسم بر احساسات، تخیل و فردگرایی تأکید داشت.
[xxxv] knowledge
[xxxvi] Friedrich Schleiermacher
[xxxvii] این بیانیه به این معنی است که شکست ها و مشکلات در درک دیگر به عنوان رویدادهای گاه به گاه تلقی نمی شدند، بلکه به عنوان تهدیدهای مداومی تلقی می شدند که باید به طور فعال از آنها جلوگیری شود. این نشان میدهد که تغییری در ذهنیت به سمت شناخت ماهیت پایدار این چالشها و نیاز به پرداختن فعالانه به آنها وجود دارد. این می تواند نشان دهنده آگاهی بیشتر از احتمال سوء تفاهم ها و اشتباهات و تاکید بیشتر بر اتخاذ تدابیری برای جلوگیری از وقوع آنها باشد.
[xxxviii] ایده های امانوئل کانت در مورد زیبایی شناسی حول مفهوم قضاوت ذهنی می چرخد. او معتقد بود که قضاوت های زیبایی شناختی بر اساس احساسات و تجربیات شخصی است تا معیارهای عینی. از نظر کانت، زیبایی یک ویژگی ذاتی یک شی نیست، بلکه یک تجربه ذهنی است که از تعامل بین ابژه و ادراک کننده ناشی می شود.
کانت همچنین ایده «تجربه زیباییشناختی» را مطرح کرد که شامل تأملی بیعلاقه درباره یک شی صرفاً به دلیل ارزش زیباییشناختی آن است. او استدلال کرد که این تجربه از انواع دیگر تجربیات، مانند تجربیات اخلاقی یا علمی متمایز است.علاوه بر این، کانت بر این باور بود که هنر توانایی منحصر به فردی برای انتقال ایده ها و احساساتی دارد که نمی توانند از طریق زبان یا ابزارهای دیگر بیان شوند. او معتقد بود که هنر قدرت حرکت دادن مردم و برانگیختن پاسخ های عاطفی را دارد و می توان از آن برای انتقال پیام های مهم اخلاقی و فلسفی استفاده کرد.
[xxxix] در چارچوب هرمنوتیک شلایرماخر، اصطلاح "objects"«اشیاء» به متون یا آثاری اطلاق می شود که تفسیر می شوند. وقتی گفته می شود که ابژه های تفسیری پدیده هایی صرفاً بیانی و ذهنی تلقی می شوند، به این معناست که متون یا آثار مورد تفسیر به عنوان بیان تجربیات و دیدگاه های ذهنی نویسندگان خود تلقی می شوند. این نشان می دهد که معنا و تفسیر این اشیاء ریشه در ماهیت ذهنی و بیانی نیات، عواطف و دیدگاه فردی نویسنده دارد.
[xl] ویلهلم فون هومبولت فیلسوف، زبان شناس و کارمند دولت آلمانی بود که در اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 زندگی می کرد. او به خاطر دیدگاه هایش در مورد آموزش، زبان و ماهیت انسان ها شهرت داشت. از نظر دیدگاه غایتشناسانه از تاریخ، هومبولت معتقد بود که تاریخ دارای هدف و جهتگیری است، اما نسبت به این ایده که تاریخ توسط یک غایت یا هدف از پیش تعیینشده هدایت میشود، تردید داشت.هومبولت این ایده را رد کرد که تاریخ توسط یک برنامه یا هدف از پیش تعیین شده هدایت می شود. او استدلال میکرد که تاریخ توسط اعمال و تصمیمات افراد و جوامع شکل گرفته است، نه توسط نیرویی فراگیر و از پیش تعیین شده. او معتقد بود که انسان ها ظرفیت شکل دادن به سرنوشت خود را دارند و تاریخ منوط به انتخاب ها و اعمال مردم است.دیدگاه هومبولت به تاریخ تحت تأثیر اعتقاد او به اهمیت آزادی و استقلال فردی بود. او معتقد بود که افراد باید در تعقیب اهداف و منافع خود آزاد باشند و این آزادی برای پیشرفت و توسعه بشر ضروری است. از این نظر، دیدگاه هومبولت به تاریخ بیشتر از آن که غایتشناختی و از پیش تعیین شده باشد، پایانی باز و احتمالی بود.
دیدگاه هومبولت در مورد دیدگاه های غایت شناختی تاریخ با اعتقاد به عاملیت انسانی و اهمیت آزادی فردی مشخص می شد. او این ایده را رد کرد که تاریخ توسط یک هدف یا هدف از پیش تعیین شده هدایت می شود و در عوض بر نقش کنش و انتخاب انسان در شکل دادن به مسیر تاریخ تأکید کرد.
[xli] شلایرماخر معتقد بود که درک در زبان استوار است زیرا او زبان را رسانه ای می دانست که از طریق آن جهان را درک و تفسیر می کنیم. به گفته وی، زبان فقط ابزاری برای برقراری ارتباط نیست، بلکه افکار، تجربیات و تعامل ما با دیگران را شکل می دهد.شلایرماخر استدلال می کرد که زبان یک رسانه بی طرف نیست، اما جهان بینی، فرهنگ و تاریخ خاصی را با خود به همراه دارد. بنابراین، برای درک چیزی، باید زبانی را که در آن بیان می شود، درک کنیم. از نظر شلایرماخر، زبان فقط وسیله ای برای بیان ایده ها نیست، بلکه بخشی اساسی از خود ایده هاست.علاوه بر این، شلایرماخر معتقد بود که زبان فقط یک گیرنده منفعل معنا نیست، بلکه یک شرکت فعال در خلق معناست. او استدلال کرد که معنا ذاتی کلمات یا چیزها نیست، بلکه از طریق تعامل بین زبان و جهان ساخته می شود. بنابراین، برای درک چیزی، باید زمینه ای که در آن قرار دارد، زبانی که در آن بیان می شود و عوامل اجتماعی و فرهنگی که معنای آن را شکل می دهد را درک کنیم. شلایرماخر معتقد بود که درک مبتنی بر زبان است زیرا زبان رسانه ای است که از طریق آن جهان را درک و تفسیر می کنیم. او زبان را مشارکتی فعال در خلق معنا می دانست و استدلال می کرد که برای درک چیزی، باید زبانی را که در آن بیان می شود و عوامل اجتماعی و فرهنگی که معنای آن را شکل می دهد، درک کنیم.
[xlii] linguistic competence
شایستگی زبانی به دانش اساسی فرد از قوانین، اصول و ساختارهای یک زبان اشاره دارد. این شامل توانایی درک و تولید جملات صحیح دستوری، استفاده مناسب از واژگان و درک جنبه های مختلف زبان مانند نحو، صرف شناسی، واج شناسی و معناشناسی است. شایستگی زبانی همچنین شامل درک قراردادهای فرهنگی و اجتماعی است که بر استفاده از زبان تأثیر می گذارد.این مفهوم توسط زبان شناس نوام چامسکی معرفی شد که بین شایستگی زبانی و عملکرد زبانی تمایز قائل شد. در حالی که شایستگی زبانی به دانش ذاتی زبان اشاره دارد، عملکرد زبانی شامل استفاده واقعی از زبان در موقعیت های زندگی واقعی است که می تواند تحت تأثیر عواملی مانند محدودیت های حافظه، حواس پرتی، یا فشارهای اجتماعی قرار گیرد.در اصل، شایستگی زبانی نشاندهنده درک درونی یک فرد از زبان خود است، که به آنها امکان میدهد زبان را به شیوهای سازگار با قوانین و ساختارهای آن زبان شکل دهند و تفسیر کنند.
[xliii] Giambattista Vico
[xliv] جیامباتیستا ویکو (متولد Giovan Battista Vico /ˈviːkoʊ/؛ ایتالیایی: [ˈviko]؛ ۲۳ ژوئن ۱۶۶۸ - ۲۳ ژانویه ۱۷۴۴) فیلسوف، سخندان، مورخ و حقوقدان ایتالیایی در دوران روشنگری ایتالیا بود. او از گسترش و توسعه عقل گرایی مدرن انتقاد کرد و تحلیل دکارتی و دیگر انواع تقلیل گرایی را برای زندگی بشر غیرعملی دانست و علاوه بر این که اولین توضیح دهنده مبانی علوم اجتماعی و اجتماعی بود، مدافع دوران باستان کلاسیک و علوم انسانی رنسانس بود. نشانه شناسی او به عنوان یکی از اولین شخصیت های ضد روشنگری در تاریخ شناخته می شود.قصیده لاتین Verum esse ipsum factum ("حقیقت خود چیزی ساخته شده است") که توسط ویکو ابداع شده است، نمونه اولیه معرفت شناسی ساختگرا است. او حوزه مدرن فلسفه تاریخ را افتتاح کرد، و اگرچه اصطلاح فلسفه تاریخ در نوشتههایش وجود ندارد، ویکو از «تاریخ فلسفه که به صورت فلسفی روایت میشود» صحبت کرد. ویکو معمولاً توسط تاریخدانانی مانند آیزایا برلین، فیلسوف و مورخ ایدهها، ادوارد سعید، منتقد ادبی، و هیدن وایت، متا تاریخدان، انگیزه داشته است.کار بزرگ فکری ویکو کتاب Scienza Nuova یا New Science (1725) است که تلاش میکند سازماندهی منظم علوم انسانی را به عنوان یک علم واحد که چرخههای تاریخی ظهور و سقوط جوامع را ثبت و توضیح میدهد.
اصل Verum factum
ویکو بیشتر به دلیل اصل verum factum خود شناخته شده است، که اولین بار در سال 1710 به عنوان بخشی از De antiquissima Italorum sapientia، ex linguae latinae originalibus eruenda (1710) فرموله شد ("از کهن ترین خرد ایتالیایی ها، که از ریشه های زبان لاتین کشف شده است. ").[16] این اصل میگوید که حقیقت از طریق خلقت یا اختراع تأیید میشود، نه به گفته دکارت، از طریق مشاهده. خود ذهن، حتی کمتر از حقایق دیگر. زیرا ذهن در حالی که خود را درک می کند، خود را نمی سازد. این معیار برای حقیقت بعداً تاریخ تمدن را در اثر ویکو، Scienza Nuova (علم جدید، 1725) شکل داد، زیرا او استدلال میکرد که زندگی مدنی - مانند ریاضیات - کاملاً ساخته شده است.
[xlv] بیانیه جیامباتیستا ویکو بیانگر این است که از آنجایی که تاریخ محصول اعمال و تجربیات بشری است، قلمرویی است که حقیقت و واقعیت می توانند در آن همسو شوند. این به این دلیل است که انسان ها توانایی درک و تفسیر کامل وقایع تاریخی را دارند، زیرا آنها بخشی از فعالیت های انسانی هستند. در مقابل، طبیعت، مستقل از تأثیر انسان، ممکن است برای انسان کاملاً قابل درک نباشد. نقل قول درایسن با بیان این نکته که درک، به ویژه رویدادهای تاریخی، بالاترین شکل دانش قابل دستیابی برای انسان است، بیشتر بر این ایده تأکید می کند. این نشان می دهد که مطالعه و تفسیر تاریخ برای به دست آوردن درک عمیق و معنادار از جهان بسیار مهم است.
[xlvi] neutral experience (Erfahrung) and lived, evaluative experience (Erlebnis)
در این زمینه، «تجربه معمولی و خنثی» به یک تجربه معمولی یا معمولی اشاره دارد که عاری از احساسات قوی یا ارزیابی شخصی است. می توان آن را به عنوان یک رویارویی ساده و بدون تأثیر قابل توجه یا تفسیر ذهنی به آن دید.از سوی دیگر، «تجربه زیسته و ارزیابیکننده» به تجربهای اطلاق میشود که عمیقاً شخصی و ذهنی است. این شامل مشارکت فعال فرد و ارزیابی موقعیت بر اساس ارزش ها، باورها و احساسات خود است. این نوع تجربه فراتر از سطح سطحی است و دیدگاه، قضاوت ها و بازتاب های منحصر به فرد فرد را شامل می شود.در حالی که تجارب معمولی و خنثی رایجتر و عینیتر هستند، تجربههای زیستشده ارزیابیکننده ذهنی هستند و تحتتاثیر زمینه و ادراک شخصی فرد هستند.
[xlvii] از نظر هوسرل، این عبارت به این معناست که وقتی در مورد چیزهای تجربه صحبت می کنیم، به این موضوع اشاره می کنیم که چگونه از طریق آگاهی ما به ما داده می شود. هوسرل معتقد بود که تجربه ما از جهان فقط دریافت غیرفعال داده های حسی نیست، بلکه فرآیندی فعال از آگاهی است که ادراک ما از جهان را شکل می دهد و ساختار می دهد. بنابراین، هنگامی که ما در مورد چیزهای تجربه صحبت می کنیم، فقط به ویژگی های فیزیکی آنها اشاره نمی کنیم، بلکه به نحوه ظهور آنها برای ما از طریق آگاهی ما نیز اشاره می کنیم. این تمایز برای هوسرل مهم است زیرا به ما امکان می دهد تا به جای صرفاً ویژگی های عینی اشیا، تجربه ذهنی جهان را مطالعه کنیم.
[xlviii] ایدوس مفهومی در فلسفه است که به ماهیت یا شکل ماهوی چیزی اشاره دارد. اغلب با ایده های افلاطون همراه است، که معتقد بود جهان فیزیکی صرفاً بازتابی از جهان eidos یا اشکال است. این بیان به این معناست که مفهوم «واقعیت» نوعی «ایدوس» یا «ماهیت جهانی» در فلسفه است. به عبارت دیگر، واقعیت یک مفهوم اساسی است که می تواند به طور جهانی در موقعیت ها و زمینه های مختلف اعمال شود. این بخشی از مفهوم فلسفی بزرگتر «ماهیت» است که به ماهیت یا ویژگی های اساسی چیزی اشاره دارد. گوینده با بیان این که واقعیت به «حوزه ایدتیک کلیت جوهر» تعلق دارد، بر اهمیت و جهانی بودن این مفهوم در اندیشه فلسفی تأکید می کند.در چارچوب فلسفه هوسرل، «ایدتیک» به مطالعه ذات یا خصوصیات ذاتی اشیا اشاره دارد. هوسرل علاقه مند به درک ساختارها و ویژگی های اساسی بود که تجارب ما و موضوعات ادراک ما را تشکیل می دهند. این مطالعه جوهرها، که به عنوان ایدتیک شناخته میشود، شامل بررسی دقیق ویژگیهای ضروری و ثابتی است که یک شی یا تجربه خاص را تعریف میکنند. هدف هوسرل با پرداختن به تحلیل عیدتیک، کشف جنبههای جهانی آگاهی و ارائه مبنایی برای دانش عینی بود.
[xlix] نفسگرایی (به انگلیسی: Solipsism ) (از لاتین: solus=تنها و ipse=خود) یا عینیت منحصربهفرد فلسفهای است مبنی بر اینکه «ذهن من تنها چیزی است که هر کسی کاملاً به وجود آن اعتقاد دارد».
[l] هوسرل فیلسوفی بود که هدفش ایجاد پایهای برای دانش عینی و فارغ از هرگونه سوگیری ذهنی بود. او استدلال می کرد که ما فقط می توانیم جهان را از طریق آگاهی خود بشناسیم و این آگاهی تنها یقینی است که ما داریم. با این حال، برخی از منتقدان استدلال میکنند که تأکید هوسرل بر ذهنیت تجربه، او را به نتیجهای مشکلساز سوق داد - که خود فردی، یا «Solipsism» تنها واقعیتی است که ما واقعاً میتوانیم بدانیم. از این دیدگاه اغلب به عنوان «انفرادی استعلایی» یاد می شود. هوسرل علی رغم تلاش هایش نتوانست به طور کامل به این موضوع بپردازد و آن را با چارچوب کلی فلسفی خود تطبیق دهد.
[li] هرمنوتیک نظریه و عمل تفسیر، به ویژه تفسیر متون است. در متن رمانتیسم، هرمنوتیک به تفسیر ادبیات و هنر می پرداخت. رمانتیک ها بر این باور بودند که هنر و ادبیات می توانند ماهیت واقعی واقعیت را آشکار کنند و به دنبال تفسیر این آثار برای درک شرایط انسانی بودند.
هایدگر تحت تأثیر هرمنوتیک رمانتیک قرار داشت، اما تمرکز آن بر فرد را نیز رد کرد. او استدلال کرد که درک یک عمل خصوصی نیست، بلکه یک عمل اجتماعی است. او همچنین استدلال کرد که درک موضوع تفسیر متون نیست، بلکه بیشتر به درک جهانی است که در آن زندگی می کنیم.
هرمنوتیک هایدگر را اغلب «هرمنوتیک وجودی» می نامند، زیرا به تفسیر وجود انسان می پردازد. او استدلال می کند که ما تنها با درک دنیایی که در آن زندگی می کنیم می توانیم خود را درک کنیم. او همچنین استدلال می کند که درک موضوع درک معنایی ثابت نیست، بلکه بیشتر به معنای بازتفسیر دائمی جهان در پرتو تجربیات خودمان است.
هرمنوتیک هایدگر در طیف وسیعی از رشته ها از جمله فلسفه، الهیات و نقد ادبی بسیار تأثیرگذار بوده است. کار او همچنین برای توسعه رویکردهای جدید در درمان، آموزش و سیاست استفاده شده است.
مارتین هایدگر، فیلسوف برجسته قرن بیستم، رابطه پیچیده ای با رمانتیسم داشت. از یک سو، او نسبت به آنچه که به عنوان تمایل رمانتیک به اولویت دادن به تجربه ذهنی بر واقعیت عینی میدید انتقاد داشت. او استدلال کرد که این رویکرد منجر به غفلت از مسئله اساسی هستی شد که به اعتقاد او دغدغه اصلی فلسفه بود.
از سوی دیگر، هایدگر همچنین در رمانتیسم قدردانی عمیقی از جهان طبیعی و رد جهان بینی مکانیکی و تکنولوژیکی که بر مدرنیته مسلط شده بود می دید. او معتقد بود که تأکید رمانتیک بر اهمیت تجربه و عاطفه فردی می تواند تعادل ارزشمندی برای عقل گرایی و علم گرایی مدرنیته فراهم کند.
هایدگر در آثار بعدیاش نسبت به رمانتیسیسم دلسوزی بیشتری نشان داد و آن را پیشروی پروژه فلسفی خود برای زیر سؤال بردن مفروضات اساسی متافیزیک غربی دانست. او استدلال می کرد که تأکید رمانتیک بر تجربه ذهنی فرد می تواند به عنوان نوعی پدیدارشناسی اولیه تلقی شود که رویکرد خود را برای درک ماهیت هستی پیش بینی می کند.
در مجموع، دیدگاه هایدگر از رمانتیسیسم پیچیده و ظریف بود و هم محدودیتها و هم پتانسیل آن را برای ارائه نقد مدرنیته و روشی جدید برای درک جهان تشخیص میداد.
[lii] دازاین (به آلمانی: Dasein ) واژهای آلمانی است. این واژه در فارسی در بیشتر موارد ترجمه نمیشود و به همان صورت دازاین آورده میشود. این واژه در انگلیسی هم اغلب «Existence» ترجمه شدهاست.
[liii] نظریه کوجیتو توسط رنه دکارت(1650-1596م) فیلسوف فرانسوی مطرح شده است. واژه کوجیتو برگرفته از عبارت فرانسوی cogito ergo sum به معنای من فکر می کنم پس هستم، است. این نظریه زیربنای تفکر دکارت را تشکیل میدهد زیرا بر اساس این نگاه همه چیز در دکارت ذیل نفس من معنا پیدا میکند و این در تاریخ فلسفه مهم تلقی می شود و جای تامل بسیار دارد. در ذیل به شرح این نظریه و آثار و تفاسیری که بر آن مترتب شده است میپردازیم.
«من فکر می کنم پس هستم»
دکارت با شک فلسفهاش را آغاز میکند و به دنبال آن به نظریه کوجیتو نائل می شود. او در اصل اول اصول معرفت انسانی، شک کردن در همه چیز را لازم میداند و بیان میکند «در اینکه برای آزمون حقیقت هرکس باید در طول زندگی خود، تا آنجا که ممکن است، یک بار در مورد همه چیز شک کند.»
[liv] عبارت «ساختار موقتی بهعنوان هستیشناختی قطعی سوبژکتیویته ظاهر شد» به این ایده اشاره دارد که تجربه زمان نقش اساسی در شکلدهی ذهنیت انسان در سطح هستیشناختی دارد، یعنی از نظر ماهیت هستی و هستی. این مفهوم ارتباط تنگاتنگی با کار مارتین هایدگر پدیدارشناس دارد. در فلسفه هایدگر، وجود انسان یا دازاین با ماهیت زمانی اش مشخص می شود. او استدلال کرد که تجربه زمان صرفاً یک ویژگی پسزمینه وجود انسان نیست، بلکه جنبهای اساسی است که چگونگی وجود ما را در جهان شکل میدهد. از نظر هایدگر، زمان فقط یک توالی خطی از لحظه ها نیست، بلکه ساختار پیچیده ای است که بر درک ما از خود و جهان اطرافمان تأثیر می گذارد.
«ساختار موقتی» به شیوه ای اطلاق می شود که زمان توسط انسان ها تجربه و درک می شود. هایدگر سه جنبه به هم پیوسته زمانمندی را شناسایی کرد: حال، گذشته و آینده. او استدلال کرد که این ابعاد زمان از هم جدا نیستند، بلکه به گونه ای که انسان ها وجود دارند و زندگی خود را معنا می کنند، متحد می شوند.
وقتی این بیانیه میگوید که ساختار موقتی «از لحاظ هستیشناختی قطعی سوبژکتیویته» است، به این معنی است که تجربه زمان فقط یک پدیده روانشناختی یا ذهنی نیست، بلکه عمیقاً با ماهیت وجود انسان در هم آمیخته است. به عبارت دیگر، روشی که در آن زمان را تجربه و درک می کنیم، درک ما از خود، روابط و جهان را شکل می دهد. این بعد هستیشناختی نشان میدهد که زمان صرفاً یکی از ویژگیهای سوبژکتیویته انسانی نیست، بلکه سازنده آن است و نقشی اساسی در شکلدهی به معنای انسان بودن ایفا میکند.
[lv] هانس گئورگ گادامر (1900-2002) فیلسوف آلمانی بود که بیشتر به خاطر آثارش در زمینه هرمنوتیک شناخته شده است. هرمنوتیک نظریه تفسیر است و آثار گادامر در زمینه های وسیعی از جمله فلسفه، الهیات، نقد ادبی و حقوق تأثیرگذار بوده است.
ایده اصلی گادامر این است که درک همیشه یک فرآیند تفسیر است. ما چیزها را به روشی خنثی یا عینی درک نمی کنیم، بلکه از دریچه پیش داوری ها و مفروضات خودمان می فهمیم. این پیش داوری ها لزوما بد نیستند، اما نحوه نگاه ما به جهان را شکل می دهند.گادامر استدلال می کند که درک یک فرآیند گفتگو است. ما با درگیر شدن با آن در یک مکالمه متوجه می شویم. این گفتگو می تواند با خود متن، با افراد دیگر یا با افکار خودمان باشد.کارهای گادامر در زمینه های وسیعی تأثیرگذار بوده است. از آن برای تفسیر کتاب مقدس، درک اثر هنری و درک قانون استفاده شده است. کارهای گادامر در زمینه آموزش نیز تاثیرگذار بوده است. تاکید او بر اهمیت گفت و گو منجر به تعدادی رویکرد جدید در آموزش و یادگیری شده است.کار گادامر پیچیده و چالش برانگیز است، اما عمیقاً پاداش نیز دارد. راه جدیدی برای درک جهان و جایگاه ما در آن ارائه می دهد.
[lvi] از نظر گادامر، اقتدار چیزی نیست که از بیرون تحمیل شود، بلکه چیزی است که در یک جامعه مورد مذاکره و توافق قرار می گیرد. او استدلال می کند که اقتدار مبتنی بر سنت است، و سنت چیزی نیست که ثابت یا تغییر ناپذیر باشد، بلکه چیزی است که دائماً در پرتو تجربیات جدید و درک جدید بازتفسیر و ارزیابی مجدد می شود.
نگاه گادامر به اقتدار در تعدادی از زمینه ها از جمله آموزش، حقوق و سیاست تأثیرگذار بوده است. از آن برای استدلال برای رویکردی دموکراتیک تر و مشارکتی تر در تصمیم گیری استفاده شده است، و همچنین برای به چالش کشیدن اشکال سنتی اقتدار، مانند اقتدار دولت یا اقتدار کلیسا، استفاده شده است.
دیدگاه گادامر درباره اقتدار پیچیده و ظریف است، اما دیدگاه ارزشمندی در مورد ماهیت اقتدار و نقش آن در جامعه ارائه می دهد. این دیدگاهی است که به ویژه در زمان تحولات اجتماعی و سیاسی قابل تأمل است.
چند نکته کلیدی در مورد دیدگاه گادامر درباره اقتدار وجود دارد:
* اقتدار چیزی نیست که از بیرون تحمیل شود، بلکه چیزی است که در یک جامعه مورد مذاکره و توافق قرار می گیرد.
* اقتدار مبتنی بر سنت است و سنت چیزی نیست که ثابت یا تغییر ناپذیر باشد، بلکه چیزی است که دائماً در پرتو تجربیات جدید و درک های جدید بازتفسیر و ارزیابی مجدد می شود.
* نگاه گادامر به اقتدار در تعدادی از زمینه ها از جمله آموزش، حقوق و سیاست تأثیرگذار بوده است.
* نگاه گادامر به اقتدار پیچیده و ظریف است، اما دیدگاه ارزشمندی در مورد ماهیت اقتدار و نقش آن در جامعه ارائه می دهد.
[lvii] این نقل قول از کتاب حقیقت و روش هانس گئورگ گادامر است. در این کتاب، گادامر استدلال می کند که درک همیشه یک فرآیند تفسیر است. ما چیزها را به روشی خنثی یا عینی درک نمی کنیم، بلکه از دریچه پیش داوری ها و مفروضات خودمان می فهمیم. این پیش داوری ها لزوما بد نیستند، اما نحوه نگاه ما به جهان را شکل می دهند.گادامر استدلال می کند که اقتدار مبتنی بر سنت است و سنت چیزی نیست که ثابت یا تغییر ناپذیر باشد، بلکه چیزی است که دائماً در پرتو تجربیات جدید و درک های جدید بازتفسیر و ارزیابی مجدد می شود.
وقتی اقتدار را تصدیق می کنیم، تصدیق می کنیم که چیزهای خاصی وجود دارد که ما نمی دانیم، و دیگران هستند که بیشتر از ما می دانند. ما همچنین تصدیق می کنیم که چیزهای خاصی وجود دارد که ما نمی توانیم آنها را بدانیم، و دیگران هستند که می توانند آنها را برای ما بدانند.در اعتراف به اقتدار، ما از قضاوت خود دست نمی کشیم. ما به سادگی درک می کنیم که برای دانش خود محدودیت هایی وجود دارد و باید به دیگران برای درک جهان کمک کنیم.نقل قول "بنابراین، تصدیق مرجع همیشه با این ایده مرتبط است که آنچه مرجع می گوید غیر منطقی و دلبخواه نیست، بلکه اصولاً می توان صحت آن را کشف کرد" به این معنی است که وقتی ما به مرجعیت تصدیق می کنیم، تصدیق می کنیم که مرجع چیزی دارد. تا به ما بیاموزد ما تصدیق می کنیم که مرجعیت دانشی دارد که ما نداریم و این دانش ارزش شنیدن دارد.البته این بدان معنا نیست که کورکورانه از مرجعیت پیروی کنیم. ما باید همیشه نسبت به آنچه به ما گفته می شود انتقاد داشته باشیم و همیشه مایل باشیم که اقتدار را زیر سوال ببریم. اما این بدان معناست که ما باید در معرض این امکان باشیم که اقتدار چیزی برای آموزش به ما دارد و ما باید مایل باشیم از آن بیاموزیم.
[lviii] مبنای موضوع «تاریخ مؤثر» گادامر راهی برای درک «چگونگی درک ما از جهان» است. او استدلال می کند که درک ما همیشه بر اساس بافت تاریخی ما شکل می گیرد و ما هرگز نمی توانیم به طور کامل از پیش داوری های زمانه خود فرار کنیم.گادامر از اصطلاح «افق» برای توصیف روشی استفاده میکند که درک ما توسط بافت تاریخی ما محدود میشود. افق ما مجموعه ای از مفروضات و باورهایی است که ما آنها را بدیهی می دانیم و این فرضیات هستند که نحوه نگرش ما به جهان را شکل می دهند.گادامر استدلال می کند که افق ما همیشه در حال تغییر است و دائماً توسط تجربیات جدید و درک جدید به چالش کشیده می شود. با این حال، او همچنین استدلال می کند که افق ما هرگز کاملاً باز نیست و همیشه محدودیت هایی برای آنچه می توانیم درک کنیم وجود دارد.اصل «تاریخ مؤثر» مهم است زیرا به ما کمک می کند تا محدودیت های درک خود را درک کنیم. این به ما یادآوری می کند که هرگز نمی توانیم به طور کامل از پیش داوری های زمانه خود فرار کنیم و درک ما همیشه بر اساس بافت تاریخی ما شکل می گیرد.
پذیرش این امر می تواند دشوار باشد، اما رهایی بخش نیز هست. این بدان معنی است که ما مجبور نیستیم کامل باشیم و همیشه می توانیم یاد بگیریم و رشد کنیم. همچنین به این معنی است که ما می توانیم برای تجربیات جدید و درک های جدید باز باشیم و هرگز نمی توانیم تلاش برای درک دنیای اطراف خود را متوقف کنیم.
[lix] هانس گئورگ گادامر عمیقاً تحت تأثیر افلاطون، فیلسوف یونان باستان بود. آثار گادامر مملو از ارجاعات به افلاطون است و او اغلب از ایده های افلاطون برای حمایت از استدلال های خود استفاده می کرد.یکی از مهم ترین چیزهایی که گادامر از افلاطون آموخت، اهمیت گفت و گو بود. افلاطون معتقد بود که بهترین راه برای درک حقیقت از طریق گفتگو و مناظره است. گادامر با این موافق بود و استدلال کرد که تفاهم همیشه یک فرآیند گفتگو است.گادامر نیز از افلاطون اهمیت سنت را آموخت. افلاطون معتقد بود که سنت منبع ارزشمندی از دانش است و ما باید همیشه مایل باشیم از گذشته درس بگیریم. گادامر با این موافق بود و استدلال کرد که سنت بخش اساسی درک است.آثار گادامر ترکیبی منحصر به فرد از ایده های افلاطون و بینش های خود او است. او به ما کمک کرده است تا اهمیت گفت و گو، سنت و تفاهم را از منظری جدید ببینیم.
چند نمونه خاص از نحوه تأثیرپذیری گادامر از افلاطون:
* مفهوم گادامر از «آمیختگی افق ها» بر اساس ایده افلاطون از «نفوذ درونی روح» است. گادامر استدلال میکند که وقتی چیزی را میفهمیم، به سادگی اطلاعات را از بیرون دریافت نمیکنیم. بلکه ما درک خودمان را به متن می آوریم و متن درک خودش را برای ما می آورد. به این ترتیب، درک ما از متن همیشه تلفیقی از درک خودمان و درک متن است.
* مفهوم «تعصب و پیش داوری» گادامر نیز مبتنی بر اندیشه های افلاطون است. افلاطون معتقد بود که همه ما پیشداوری هایی داریم و این تعصبات برای درک لازم است. گادامر با این موافق است، و او استدلال می کند که پیش داوری های ما لزوما بد نیستند. بلکه نقطه شروع تفاهم هستند.
* مفهوم گادامر از «گفتگو» نیز بر اساس اندیشه های افلاطون است. افلاطون معتقد بود که بهترین راه برای درک حقیقت از طریق گفتگو و مناظره است. گادامر با این موافق است و استدلال می کند که درک همیشه یک فرآیند گفتگو است.
آثار گادامر ترکیبی منحصر به فرد از ایده های افلاطون و بینش های خود او است. او کمک کرده است تا اهمیت گفت و گو، سنت و تفاهم را از منظری جدید ببینیم.
[lx] ایده اصلی گادامر این است که درک همیشه یک فرآیند تفسیر است. ما چیزها را به روشی خنثی یا عینی درک نمی کنیم، بلکه از دریچه پیش داوری ها و مفروضات خودمان می فهمیم. این پیش داوری ها لزوما بد نیستند، اما نحوه نگاه ما به جهان را شکل می دهند.گادامر استدلال می کند که درک یک فرآیند گفتگو است. ما با درگیر شدن با آن در یک مکالمه متوجه می شویم. این گفتگو می تواند با خود متن، با افراد دیگر یا با افکار خودمان باشد.
در این نقل قول از گادامر، او استدلال می کند که فهم همیشه بر اساس بافت تاریخی مفسر شکل می گیرد. این بدان معنی است که درک ما از یک متن یا رویداد همیشه توسط دیدگاه تاریخی خودمان محدود می شود. ما هرگز نمی توانیم یک متن یا رویداد را از منظر نویسنده یا مخاطب اصلی آن به طور کامل درک کنیم. با این حال، ما می توانیم سعی کنیم آن را با درگیر شدن در یک گفتگو با آن درک کنیم. این گفت و گو می تواند با خود متن، با افراد دیگری که متن را تفسیر کرده اند یا با افکار خودمان باشد. با درگیر شدن در این گفتگو، میتوانیم به درک بهتری از متن یا رویداد برسیم، حتی اگر هرگز نخواهیم توانست آن را به طور کامل درک کنیم.استدلال گادامر از این جهت مهم است که به ما کمک می کند تا محدودیت های درک خود را درک کنیم. این به ما یادآوری می کند که هرگز نمی توانیم به طور کامل از پیش داوری های زمانه خود فرار کنیم و درک ما همیشه بر اساس بافت تاریخی ما شکل می گیرد.پذیرش این امر می تواند دشوار باشد، اما رهایی بخش نیز هست. این بدان معنی است که ما مجبور نیستیم کامل باشیم و همیشه می توانیم یاد بگیریم و رشد کنیم. همچنین به این معنی است که ما می توانیم برای تجربیات جدید و درک های جدید باز باشیم و هرگز نمی توانیم تلاش برای درک دنیای اطراف خود را متوقف کنیم.
[lxi] این بیانیه تأکید می کند که پیش بینی معنای ذکر شده ذهنی نیست، بلکه از دانش و آداب و رسوم جمعی در یک سنت یا بافت فرهنگی خاص سرچشمه می گیرد. این نشان می دهد که درک معنا صرفاً بر اساس دیدگاه های فردی نیست، بلکه بیشتر تحت تأثیر تجربیات و باورهای مشترک در یک جامعه یا سنت است.
[lxii] این بیان به مفهوم دایره هرمنوتیکی اشاره دارد که فرآیندی از تفسیر است که در آن درک با در نظر گرفتن اجزا در ارتباط با کل و بالعکس حاصل می شود. این نشان می دهد که اگر فرضیات نادرست یا نادرستی در فرآیند تفسیر وجود داشته باشد، دایره هرمنوتیک به شناسایی و اصلاح آنها کمک می کند. این مهم است زیرا بدون پرداختن به این پیش فرض های نادرست، دستیابی به درک یکپارچه و دقیق از معنای مورد تفسیر دشوار خواهد بود.
[lxiii] ریچارد رورتی فیلسوف آمریکایی بود که در احیای پراگماتیسم آمریکایی در اواخر قرن بیستم یک چهره برجسته بود. پراگماتیسم یک سنت فلسفی است که بر پیامدهای عملی باورها و اهمیت تجربه و آزمایش در شکل دادن به درک ما از جهان تأکید دارد. آثار رورتی به شدت تحت تأثیر سنت عملگرایانه، به ویژه ایده های جان دیویی و ویلیام جیمز قرار داشت.
رورتی به دنبال دور شدن از دغدغه های سنتی فلسفه، مانند متافیزیک و معرفت شناسی بود و در عوض بر نقش زبان و گفتمان در شکل دادن به درک ما از جهان تمرکز کرد. او استدلال میکرد که فلسفه باید بیشتر به روشهایی که از زبان برای توصیف و تفسیر تجربیات خود استفاده میکنیم، بجای تلاش برای کشف حقیقت یا واقعیت نهایی توجه داشته باشد.رورتی همچنین از مفهوم هرمنوتیک استفاده کرد که نظریه و روش شناسی تفسیر است، به ویژه در زمینه درک متون و زبان. او اصطلاح «هرمنوتیک» را به کار برد تا بر اهمیت تفسیر و نقش زبان در شکل دادن به درک ما از جهان تأکید کند. کار رورتی تأثیر بسزایی در زمینه های فلسفه، نظریه ادبی و مطالعات فرهنگی داشت و او اغلب با «چرخش زبانی» در فلسفه همراه است که بر اهمیت زبان و گفتمان در شکل دادن به درک ما از واقعیت تأکید می کرد.چرخش زبانی به تغییر عمده در تمرکز فلسفه و سایر رشته ها، به ویژه در قرن بیستم، به سمت مطالعه زبان و نقش آن در شکل دادن به درک ما از جهان اشاره دارد. این تغییر بر این ایده تأکید کرد که زبان صرفاً یک ابزار خنثی برای بیان افکار یا ایده های از پیش موجود نیست، بلکه به طور فعال درک ما از واقعیت را شکل می دهد و می سازد.چرخش زبانی تأثیر بسزایی در زمینه های مختلف از جمله فلسفه، نظریه ادبی، جامعه شناسی، مردم شناسی و مطالعات فرهنگی داشت. این امر منجر به تأکید بیشتر بر روشهایی شد که زبان، گفتمان و ارتباطات بر درک ما از واقعیت تأثیر میگذارند، و همچنین روشهایی که در آن زبان برای ساختن و حفظ هنجارهای اجتماعی و فرهنگی استفاده میشود.چهره های کلیدی مرتبط با چرخش زبانی عبارتند از لودویگ ویتگنشتاین، فردیناند دو سوسور، و فیلسوفان بعدی مانند میشل فوکو و ژاک دریدا. این متفکران بر اهمیت زبان در شکل دادن به درک ما از جهان تأکید کردند و کار آنها به آگاهی بیشتر از روشهایی که زبان و گفتمان بر فرآیندهای فکری و تعاملات اجتماعی ما تأثیر میگذارند کمک کرد.چرخش زبانی نیز تأثیر قابل توجهی بر حوزه فلسفه داشت که منجر به تأکید بیشتر بر مطالعه زبان و معنا و همچنین توسعه رویکردهای جدید برای درک دانش، حقیقت و واقعیت شد. این مفهوم همچنان در بحث های فلسفی و میان رشته ای معاصر به عنوان یک مفهوم تأثیرگذار باقی می ماند.
[lxiv] در این متن آمده است که جیانی واتیمو، فیلسوف ایتالیایی متولد 1936، مفهوم «نیهیلیسم هرمنوتیکی» را به عنوان جایگزینی برای متافیزیک سنتی توسعه داده است.
«نیهیلیسم هرمنوتیکی» به این ایده اشاره دارد که باید بر درک سنتی متافیزیک که به دنبال کشف حقایق عینی و جهانی در مورد واقعیت است، غلبه کرد. در عوض، واتیمو دیدگاهی را پیشنهاد می کند که ماهیت تفسیری ذاتی فهم انسانی را در بر می گیرد. این دیدگاه تشخیص می دهد که معنا و حقیقت ثابت یا مطلق نیستند، بلکه بر اساس تفاسیر فردی و زمینه های فرهنگی شکل می گیرند. این ایده یک واقعیت واحد و عینی را به چالش می کشد و بر اهمیت تفسیر و تجربه ذهنی در شکل دادن به درک ما از جهان تأکید می کند.
مفهوم واتیمو از «نیهیلیسم هرمنوتیکی» نشان می دهد که متافیزیک سنتی، با تمرکز بر حقایق عینی و اصول جهانی، باید مورد پرسش قرار گیرد و رویکردی تفسیری و ذهنی تر جایگزین شود. به گفته واتیمو، ایده واقعیت ثابت و مطلق دیگر در دنیای معاصر ما قابل تحمل نیست.
واتیمو با پذیرفتن نیهیلیسم هرمنوتیکی برای شناخت ماهیت تفسیری فهم انسانی استدلال می کند. او تأکید می کند که معنا و حقیقت کشف نمی شوند، بلکه از طریق تفسیر ایجاد می شوند. این بدان معناست که درک ما از واقعیت تحت تأثیر دیدگاههای فردی، پیشینههای فرهنگی و زمینههای تاریخی ما است.
جایگزین واتیمو برای متافیزیک سنتی مبتنی بر این ایده است که هیچ حقیقت عینی و واحدی وجود ندارد که بتوان آن را به طور جهانی به کار برد. در عوض، او از تعدد تفاسیر و دیدگاهها حمایت میکند و تنوع تجربیات انسانی و سنتهای فرهنگی را تصدیق میکند.به طور خلاصه، مفهوم نیهیلیسم هرمنوتیکی واتیمو مفهوم حقیقت عینی را به چالش می کشد و در عوض درک ذهنی و تفسیری تری از واقعیت را ترویج می کند. این ما را تشویق می کند تا نقش تفسیر، ذهنیت و زمینه فرهنگی را در شکل دادن به درک خود از جهان تشخیص دهیم.
متافیزیک شاخه ای از فلسفه است که به ماهیت بنیادی واقعیت و هستی می پردازد. به دنبال درک ماهیت هستی، ساختار جهان و اصول بنیادینی است که زیربنای جهان هستی است. جستارهای متافیزیکی اغلب شامل پرسش هایی درباره ماهیت هستی، رابطه بین ذهن و بدن، ماهیت زمان و مکان، وجود خدا یا واقعیت غایی و ماهیت علیت و جبر است.اصطلاح «متافیزیک» از آثار ارسطو فیلسوف یونان باستان سرچشمه گرفته است، که از آن برای اشاره به تحقیقات فلسفی که فراتر از مطالعه جهان فیزیکی بود استفاده می کرد. به این معنا، متافیزیک به بررسی مسائلی می پردازد که فراتر از حوزه علم تجربی هستند و در جست و جوهای فلسفی بنیادی درباره ماهیت واقعیت و هستی می کاود.در طول تاریخ فلسفه، متافیزیک موضوع اصلی و ماندگار تحقیق بوده است و متفکران مختلف نظریهها و دیدگاههای مختلفی را در مورد ماهیت واقعیت ارائه میکنند. در حالی که برخی از فیلسوفان به دنبال کشف حقایق و اصول جهانی در مورد ماهیت هستی بوده اند، برخی دیگر در مورد امکان چنین معرفتی تردید بیشتری داشته اند.در فلسفه معاصر، مابعدالطبیعه همچنان یک حوزه پر جنب و جوش برای تحقیق است، با بحث ها و بحث های مداوم در مورد ماهیت واقعیت، وجود موجودات انتزاعی، ماهیت علیت، و رابطه بین ذهن و بدن، از جمله موضوعات دیگر.
[lxv] در این تعریف، گیرتز از واژه «متن» برای اشاره به نمادها، نشانهها و معانی مختلفی که یک فرهنگ را تشکیل میدهند، استفاده میکند. او پیشنهاد میکند که این متون فقط مصنوعات فیزیکی نیستند، بلکه شامل اعمال، آیینها، باورها و ارزشهای مختلفی هستند که در یک گروه فرهنگی خاص مشترک هستند.گیرتز همچنین تأکید می کند که نقش انسان شناس تفسیر این متون و درک معنای آنها در بافت فرهنگی مناسب آنهاست. این بدان معناست که انسان شناس باید به فرهنگ از منظر یک بیگانه برخورد کند و سعی کند آن را از دید اعضای آن درک کند.اصطلاح «انسامبل» توسط گیرتز استفاده میشود تا نشان دهد که این متون فرهنگی منزوی نیستند، بلکه بیشتر به هم پیوسته و وابسته هستند. آنها شبکه پیچیده ای از معانی و نمادها را تشکیل می دهند که دائماً توسط اعضای فرهنگ در حال شکل گیری و تغییر شکل هستند. تعریف گیرتز از فرهنگ بر اهمیت تفسیر و زمینه در درک شبکه پیچیده معانی و نمادهایی که یک فرهنگ خاص را میسازد، تأکید میکند.